واقف‌ها، ناشناس‌های زمین و شناس‌های آسمان

حنان سالمی
    •••••  جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳ — ۱۳:۵۳ کد مطلب : 164949/a   
به گزارش تحلیل ایران کتاب منتهی الارب را باز می‌کنم تا دنبال معنای کلمه «وقف» بگردم. تعریف قشنگی دارد و روبه‌ رویش نوشته است «به حالتِ ایستاده ماندن و آرام گرفتن.» فکرش هم دل آدمیزاد را روشن می‌کند. اینکه دست بگذاری روی عزیزترین دارایی‌هایت و بگویی «وقف شد!»، به حالتِ ایستاده ماند و آرام گرفت برای استفاده بقیه! انصافا بزرگی می‌خواهد و مردانگی که هرکس از پس‌اش برنمی‌آید در این دنیایی که همه‌مان از صبح تا شبش جان می‌کنیم، آن هم تنها برای پر کردن جیب‌های خودمان. که فقط دو قدم جلوتر از خودمان را می‌بینیم و چپ و راست و پشت سرمان اصلا مهم نیست. حالا در همین عصر و زمانه و روزگار، شش انسان شریف، دست می‌گذارند روی زانو‌هایشان و با یا علی گفتنشان بلند می‌شوند تا نگاهی به دور و برشان بیندازند و از جان‌شان وقف کنند؛ که مال‌شان را به حالت ایستاده نگه دارند تا برای سود دیگران آرام بگیرد! چه توقف با شکوهی است این وقف. چه معطل ماندنِ دل‌چسبی. انگار که تکه‌هایی از آسمان را روی زمین کشیده باشی و مدام عطر سیب بدهی!
 
گوشی را برمی‌دارم: «می‌دانید کجا هستند؟ یا اینکه چطور می‌شود پیدایشان کرد؟» سکوت بلندی پشت خط می‌مانَد: «پیدا شدنی نیستند خانم! می‌دانید دنبال چه آدم‌هایی می‌گردید؟ هیچ اثری از خودشان نمی‌گذارند. مثل دنبال سوزن گشتن در انبار کاه است!»اما این حرف‌ها توی کتم نمی‌رود، باید پیدا شوند و به حرف بگیرمشان. تا بگویند چطور می‌توانند از دار و ندارشان دل بکنند که دل‌های بی پناه دیگری آرام بگیرد. نیاز به سوال دارم و نیازی بیشتر به جواب. ما محتاج دانستن راز صاحبان این احسانیم. و فهمیدن‌اش. باید پیدا شوند و پیدایشان می‌کنم. هر کدام‌شان در گوشه‌ای از شهر، بی ریا، بی نمایش و بی های و هوی، زندگی می‌کنند. باورم نمی‌شود این‌ها همان‌هایند. زنگ درِ خانه‌هایشان را می‌زنم، منتظر می‌مانم، خواهش می‌کنم. و بالاخره جواب می‌دهند. هر شش بزرگوارِ ناشناس در زمین و شناس در هفت آسمان.
 

واقف اول

رضا خارائی، اولین واقفی است که پیدایش می‌کنم. از بازاریان مشهد است. یک روز دلش را به دریا می‌زند و وقف‌نامه‌اش را این‌طور می‌نویسد که «عواید این یک واحد آپارتمان وقف شده‌اش به آستان قدس رضوی باید در دوازده مسیر صرف شود!» آن هم تنها آپارتمانی که دارد! درِ خانه‌اش را می‌زنم و به استقبالم می‌آید اما سخت صحبت می‌کند. می‌گویم: «ببینید آقای خارائی، الان بحث سر شخص شما نیست؛ من می‌خواهم بدانم چه می‌شود که یک آدم واقف می‌شود؟ که می‌تواند از این مال و منال عزیز، در یک چشم بر هم زدنی دل بکند.»
 
متین می‌خندد و به پشتی مبل تکیه می‌دهد: «نمی‌دانم. واقعا نمی‌دانم. اول تصمیم گرفتم قرارداد وقف آپارتمانم را با اداره اوقاف ببندم. وقتی که مشغول مراحل اولیه وقف و تکمیل مدارک بودم، اوقاف از من خواست تا برگه سند ملکی‌ام را تهیه کنم و چون در محدوده موقوفات آستان قدس رضوی بود به سازمان مرکزی آستان مراجعه کردم.نمی‌دانم نامش را چه می‌توان گذاشت، ندای خداوند یا حضرت رضا علیه السلام، چون وقتی دنبال جایی برای گرفتن کپی از برگه سند بودم، انگار کسی به من گفت چرا آپارتمان‌ات را به حضرت رضا علیه السلام تقدیم نمی‌کنی؟ یک دفعه به خودم آمدم. نمی‌دانم چرا من این موضوع را از یاد برده بودم؟! همان لحظه دست و دلم لرزید و به موقوفات آستان قدس رضوی مراجعه کردم. راستش هیچی دست خودم نبود چون آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام مرا به خانه خودشان دعوت کردند و وقفم امام رضایی شد.»

واقف دوم

کوچه‌های تهران را به مقصد دومین خانه گز می‌کنم. دو دل‌ هستم. می‌دانم که توقع زیادی نباید داشته باشم اما امیدوارم حاج محمد محسنی فشمی، حرف‌های بیشتری برای گفتن داشته باشد. به خانه دعوتم می‌کند و پشت یک میز قدیمی می‌نشینیم و می‌گویم: «حاج آقا از شیرینی وقف برایمان می‌گویید؟» تسبیح‌اش را کنار استکان می‌گذارد و سرش را پایین می‌اندازد: «بیشتر هم‌وطنانم بهتر از من در امور خیر مشارکت دارند و من در محضر بسیاری از آن‌ها درس پس می‌دهم. به نظرم مردم صبح که از خواب بیدار می‌شوند باید بگویند خدایا به امید تو و شب که می‌خواهند به خواب بروند، اعمال‌شان را بررسی کنند و ببینند قدمی مثبت هر چند کوچک در راه خیر در آن روز برداشته‌اند یا نه؟ کمک کردن و وقف را نگذاریم برای روزی که مثلا خیلی پول داشته باشیم. شک نکنید هر آدمی با توجه به توان خودش می‌تواند به دیگران و به ویژه فقرا کمک کند. اگر مردم در این راه قرار بگیرند خیلی از مشکلات جامعه با دست خودمان حل می‌شود.»
 
حاج آقا محسنی سال ۱۳۹۶ یک قطعه زمین کشاورزی را در بروجرد وقف آستان می‌کند و هیچ توقعی هم ندارد. می‌پرسم: «چرا؟» و با اطمینان، ماجرای وقف‌اش را این‌طور مرور می‌کند: «مالک اصلی این زمین، حاج جواد حیدریان بود که این زمین را به نام من زده بود تا از آن برای کارهای خیر مثل ساخت مدرسه یا بیمارستان استفاده کنم اما هزینه ساخت چنین مراکزی خیلی سنگین بود. تصمیم گرفتم زمین را بفروشم و از پولش برای کمک به فقرا هزینه کنم اما خیلی ترسیدم.»توی فکر فرو می‌رود. آرام سرفه کوتاهی می‌کنم و استکان چای را سر می‌کشم: «چرا حاج آقا؟ از چی ترسیدید؟» با لا حول و لا قوة الا بالله بلند می‌شود و دست‌هایش را پشت کمرش توی هم قفل می‌کند: «ترسیدم شیطان وسوسه‌ام کند و نتوانم پول زمین را، به حق، بین افراد مستحق تقسیم کنم. اصلا بلد نبودم که نیازمند واقعی را پیدا کنم. پکر شدم. چه کار باید می‌کردم؟ افتادم دنبال جایی که بتواند نیت اصلی مالک زمین و من را محقق کند و کجا از حرم بهتر؟ به حاج جواد حیدریان پیشنهاد دادم و او هم موافقت کرد که زمین را وقف آستان کنیم تا هر طور صلاح می‌دانند به مردم کمک کنند.»

واقف سوم

مقصد بعدی، شهرستان زیار استان اصفهان است. کوله‌بار سفر را می‌بندم و خودم را به خانه‌شان می‌رسانم. آقای احمد عرب‌زاده و همسرش خانم فاطمه صغری جمالی، شش دانگ خانه‌شان را وقف کرده‌اند. اما مگر بچه‌ای نداشتند که بعد از مرگ، وارث‌شان باشد؟ وقتی در را باز می‌کنند نمی‌توانم تعجبم را از چشم‌های مهربان‌شان پنهان کنم و بی‌ مقدمه همین سوال را از آن‌ها می‌پرسم. آقای عرب ‌زاده کوله‌ام را می‌گیرد و برای پذیرایی به بهترین جای خانه راهنمایی‌ام می‌کنند: «تصمیم وقف را اول با دو تا بچه‌هایمان در میان گذاشتیم؛ شاید باورتان نشود اما خدا را صد هزار مرتبه شکر، بچه‌ها از من و خانم هم مشتاق‌تر بودند و اگر در مراحل اداری وقف خانه کوتاهی می‌کردیم خودشان پیگیر می‌شدند و از ته دل‌شان راضی بودند. از طرف دیگر، بچه‌ها خودشان صاحب ‌خانه بودند و مشکلی در این زمینه نداشتند.»
 
می‌پرسم: «شما بچه‌هایتان خانه داشتند و توانستید خانه‌تان را وقف کنید؛ بقیه که ندارند چطور می‌توانند واقف شوند؟» خانم جمالی سر تکان می‌دهد و ظرف شکر پنیر را کنار استکان‌ها می‌گذارد: «در هر شرایطی می‌توانیم به دیگران کمک کنیم دخترم. یعنی اگر فقیر هم باشیم می‌توانیم در مسیر امور خیر قدم برداریم و خداوند برکات آن را به ما می‌دهد. اگر انسان از چیزی که خیلی دوست دارد بگذرد، خدا هم چند برابر آن را، هم در این دنیا و هم در آخرت به او عطا می‌کند.»

واقف چهارم

از دار و ندارشان دل می‌بُرند و خوش‌حال‌اند! اما چه اتفاقی در روح یک آدم می‌افتد که از بخشیدن دارایی‌هایش شاد می‌شود؟ که این‌قدر بزرگ می‌شود و می‌تواند به راحتی از زندان زمین رها شود؟ قربانعلی عبدی درِ خانه زیبایش را در شهرستان محمودآبادِ استان مازندران به رویم باز می‌کند. سفره‌ای به سخاوت آسمان پهن می‌کنند و میهمان خانواده عبدی می‌شوم. آقای عبدی بسم الله می‌گوید و من اصرار می‌کنم قبل از شروع غذا، قصه وقف‌شان را بگوید. آقای عبدی به بقیه اعضای خانواده اشاره می‌کند که مشغول شوند و خودش می‌گوید: «یک روز نزدیک غروب بود که خادم‌ یاران امام رضا(ع) استان مازندران میهمان منزل ما در محمودآباد شدند. می‌خواستند در پرتو بارگاه ملکوتی امام هشتم علیه السلام دفتری برای خدمت به مردم در این شهر تاسیس کنند، اما جا و مکانی نداشتند. خب قرار بود کار مردم شهرم راه بیفتد و ما هم با مشورت پدرم زمین‌مان را وقف کردیم. می‌دانی دخترم، وقف برای هر مصارفی که باشد، مادام العمر است. برای انسان باقی می‌ماند. به عبارتی اگر مثلا من نوعی توانایی مالی و لیاقت انجام وقف را داشته باشم ثمرات آن برای ابد ماندگار است و چی بهتر از این؟ یک وقت می‌بینی زائری پولش را گم کرده و نمی‌تواند برگردد شهرش، خب وقتی پولی وقف شده باشد می‌دانی چه کمکی می‌کند؟»
 

واقف پنجم

مهم نیست من و شما چه می‌بخشیم، یک بخاری گازی، یخچال، کتابخانه، زمین کشاورزی و شاید هم چند تا خانه؛ چون دل کندن از هر ما یملکی دل بزرگی می‌خواهد. یک نوع فداکاری است. فکرش را می‌کنم و با خودم می‌گویم اگر یک روزی بخواهم کتاب‌های کتابخانه شخصی‌ام را وقف کنم دلم می‌آید؟ و خودم به خودم جواب می‌دهم نه! چون روح من هنوز آن‌قدر بزرگ نشده که بتواند از کالبد منیت‌ها و خودخواهی‌ها رها شود. وقف یعنی مشارکت آنچه دارم با آنچه ندارند‌های دیگران؛ چه گاهی پول باشد و چه گاهی مثل موقوفات آقای جعفر اسدی، آثار فرهنگی مثل روزنامه، کتاب، اسکناس و سکه‌های ادوار مختلف.
 
کنار کتابخانه آستان قدس رضوی منتظرش می‌ایستم. از دور که می‌آید دست‌هایش پر از بسته‌های کتاب است. سلام می دهم: «باز هم برای وقف؟» می‌خندد: «چرا که نه؟ من هنوز رسیدهایی که در قبال اهدای آثار دریافت کرده‌ام دارم و هر روز نگاه‌شان می‌کنم.» می‌پرسم: «کدام وقف بیشتر از همه به دل‌تان چسبید؟» چشم‌هایش می‌درخشند: «ماه رمضان به همراه مادر و پسرم برای اهدای اثر نقاشی نفیسی بر روی چرم به موزه حرم مطهر رضوی مراجعه کردم. این تابلو را به مادرم اهدا کرده بودم تا به دست او به موزه تقدیم شود. پس از انجام این کار، بیشتر از همیشه خوشحال بودم چون این وقف توسط مادرم انجام شد. اگر چه آن تابلو یک اثر کمیاب فرهنگی بود اما ارزش آن در درگاه حضرت رضا علیه السلام بسیار ناچیز است.»

واقف ششم

به کاغذ مچاله شده توی دستم نگاه می‌کنم و آخرین اسم را خط می‌زنم. آقای ابراهیم عسکری درِ خانه‌اش را در استان گرگان به رویم باز می‌کند. سن و سال‌دار است اما همه کلماتش امید دارند. پیرمرد با سرحالی‌اش به ما جوان‌ها می‌خندد که چطور هفت شهر عشق را گشته و هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم. چند باری می‌رود زیارت امام رضا علیه السلام و حاجتش را در جاده قم به مشهد می‌گیرد. می‌پرسم: «اما شما که دارایی زیادی نداشتید! چرا به یک نذر کوچک اکتفا نکردید؟» چشم‌هایش را به قاب عکس حرمِ سنجاق شده روی سینه دیوار می‌دوزد: «حاجتم به ضمانت شاه خراسان برآورده شد و زشت نبود خسیسی کنم؟ زمینی را که با کارگری و تلاش خودم در روستای آلوکلاته در دهه پنجاه خریده بودم به سه قسمت مساوی تقسیم کردم. یک سوم‌اش را به بچه‌هایم واگذار کردم، بر روی بخش دیگری از آن خودم تا زمانی که زنده هستم کشت و کار می‌کنم و یک سوم دیگرش را وقف حرم کردم. امیدوارم این کم را از منِ کم‌ترین بپذیرند چون هدفم فقط و فقط خدمت به خلق بوده است.»

برای خدا

سوار ماشین می‌شوم. خسته‌ام از رفت و آمدها اما دلم روشن شده است. دنبال چیزی می‌گردم برای وقف؛ زمینی، خانه‌ای، لباسی، کتابی و شاید هم کلمه‌ای. سرم را می‌چسبانم به شیشه و به جاده‌ای که قرار است من را به خانه برگردانَد زل می‌زنم. به پیوستگی درخت‌های سبز و دشتی که تا ابد کشیده شده است. به این فکر می‌کنم که روی کره زمین چند میلیون انسان نفس می‌کشند، به اینکه هر کدام از ما انسان‌ها چه چیزی برای وقف داریم، و به اینکه اگر از داشته‌هایمان ببخشیم چند انسان دیگر، دارا می‌شوند.
 
سرم را به شیشه می‌چسبانم و نذر می‌کنم، که کلماتم را، آن باشکوه‌ ترین دارایی‌ام را وقف کنم برای نوشتن از انسانیت، نور، آزادی، لبخند و زندگی. دفترچه یادداشتم را درمی‌آورم و روایت این چند روز سفر عشق را این‌طور شروع می‌کنم: « فکرش هم دل آدمیزاد را روشن می‌کند. اینکه دست بگذاری روی عزیزترین دارایی‌هایت و بگویی «وقف شد!»، به حالتِ ایستاده ماند و آرام گرفت برای استفاده بقیه! انصافا بزرگی می‌خواهد و مردانگی...» و ناگهان به اندازه وسع خودم، بزرگ می‌شوم.