طلاهایی که گران‌تر از قیمت‌شان خریده شدند!

تحلیل ایران
    •••••  چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۳ — ۱۸:۰۱ کد مطلب : 165830/a   

به گزارش تحلیل ایران ، جمعی از بانوان مشهدی پس از پیام رهبری که در آن کمک به مردم لبنان را بر همه مسلمانان فرض اعلام کرده بودند، دور هم جمع شده و تصمیم می‌گیرند بر اساس این دستور به «کنشگری زنانه» بپردازند.

 

کنشگری که در آن نقش زن پررنگ است و آنها از تمام ظرفیت‌هایی که زن بودن به آنها می‌دهد، برای نقش‌آفرینی در مقاومت حماسی مردم لبنان استفاده کنند. این می‌شود که دور هم جمع می‌شوند و فکر می‌کنند که به عنوان یک زن، چه کاری از دست‌شان برمی‌آید؟ کاری که هزاران کیلومتر دورتر از لبنان، وظیفه خودشان را انجام داده باشند؟ هرکس پیشنهادی می‌دهد و جهاد شروع می‌شود. بعضی تصمیم می‌گیرند با فروش بخشی از طلاهایشان، مبلغ آن را برای کمک به مردم لبنان ارسال کنند. بعضی هم تصمیم می‌گیرند با درست کردن ترشی، خرد کردن سبزی، فروش کتاب‌ها، آماده کردن بسته‌های آماده لوبیاسبز، پختن غذا و فروختن این مواد و محصولات به قصد کمک به جبهه مقاومت لبنان، در این راه نقش‌آفرینی کنند.

 

حالا این کنش زنانه از جمع آنها فراتر رفته و خیلی‌ها از گوشه و کنار کشور به جمع آنها پیوسته‌اند.

 

سه روایت از این کشنگری زنانه در ادامه می‌آید؛

 

* روایت اول؛ فرهوده جوخواست

 

پشتیبانی جنگ ادامه دارد...

 

شب قبل ضایحه‌ی بیروت را بمباران کرده بودند و وضعیت لبنان حسابی بهم ریخته بود. از سید حسن نصرالله خبری نبود و همه نگران بودیم. روز بعد مقام معظم رهبری پیامی در مورد لبنان دادند. پیامی که بند انتهایی‌اش همه‌ی ما را به تکاپو انداخت. «حکم قطعی شرعی این است که بر همه واجب است تلاش کنند، کمک کنند و فلسطین را به مسلمان‌ها، به صاحبان اصلی‌اش برگردانند.»

 

این پیام یعنی صادر شدن حکم جهاد از امام به امت! کمی بعد خبر شهادت سید حسن نصرالله به شکل رسمی منتشر شد. با همه‌ی ناراحتی و خشمی که از رژیم صهیونیستی در دل‌مان خانه کرده بود، حالا فرمان را باید جدی‌تر پیگیری می‌کردیم. در دفتر حسینیه هنر جلسه‌ای تشکیل دادیم تا ببینیم چه کاری باید کرد.

 

بارها خاطرات اوایل انقلاب و دوران دفاع مقدس را با سوژه‌هایمان مرور کرده بودیم. شنیده بودیم که چطور هر کسی با هر توانی که آن روزها داشت برای دفاع از اسلام تلاش کرده بود. کارها را زود سامان دادیم و فراخوان دریافت کمک‌های نقدی را بازنشر کردیم. سیل پیامک واریزها خیلی زود سرازیر شد. حتی خانم‌ها طلاهایشان را برای فروش گذاشتند.

 

میزان کمک مهم نیست، مهم آن تحول روحی است که با حکم جهاد ایجاد می‌شود و آن حس پیوستگی با جبهه مقاومت است که می‌تواند امت را امت کند، ان شاءالله.

 

طلاهایی که گران‌تر از قیمت‌شان خریده شدند!

 

* روایت دوم؛ رقیه فاضل

 

طلاهایی که گران‌تر از قیمت‌شان خریده شدند!

 

از دو روز پیش که حضرت آقا حکم جهاد دادند و جمع‌آوری کمک‌های مالی و طلا به جبهه مقاومت از سوی خانم‌ها در هیأت «بنات المقاومة» آغاز شد، خانم‌های زیادی هم به این کاروان پیوسته‌اند الحمدلله.

 

امشب، یکی از خانم‌های هیأت، خودش در خانه روضه گرفته بود و همسایه‌ها و رفقایش را دعوت کرده بود برای نماز استغاثه و جلسه تبیینی. الحمدلله باز هم پول نقد و طلا جمع شد.

 

تا الان ۳۳ قطعه طلا و ۳۰ میلیون نقدی کمک جمع شده است. پول نقد که واریز خواهد شد ان شاءالله. اما برای طلاها، بعضی خانم‌ها گفتند حاضرند بعضی قطعات طلا را با پانزده درصد یا ده درصد یا سه درصد بیشتر از قیمت بازار بردارند به نفع مقاومت! استدلال‌شان بسیار زیبا بود. گفتند این طلاها، طلاهای عاقبت‌بخیر و پربرکتی هستند و فرق دارند با طلای طلافروشی. این‌طور شد که قرار بر مزایده شد تا ان‌شاءالله اگر کسی خواست بخرد برای کمک، بتواند. یاد داستان گردنبند بابرکت حضرت زهرا سلام الله علیها افتادم...

 

چقدر قصه‌های پشت اهدای هر کدام از این قطعه‌ها زیبا بود.

 

* روایت سوم؛ مریم برزویی

 

کتاب‌هایی که چندبار خرید و فروش شده‌اند

 

دنیای آدم‌های اطرافم افتاده روی دور بخشیدن. آن هم با چه سرعتی. درست مثل حوادث ماه‌های اخیر که اقلاً خوراک یک دهه بود و ما در چند ماه، از سر گذراندیم. ولی من هنوز مانده‌ام روی خط شروع. انگار کر بودم وقتی سوت آغاز مسابقه را زدند. همین‌جور که روی مبل دراز کشیده‌ام، دور و اطراف خانه‌ام را می‌پایم. خاطرات زن‌هایی که این روزها از عزیزترین دارایی‌هایشان گذشته‌اند، جلو چشمم جان می‌گیرد.

 

با خودم می‌گویم: «توی این خانه چی برای من از همه‌چیز باارزش‌تر است؟» نگاهم قفل می‌شود روی کتابخانه. بلند می‌شوم و زانو می‌زنم جلوش. با تک‌تک‌شان هزار و یک خاطره دارم. برای به دست آوردن بعضی‌شان کلی کتابفروشی زیر پا گذاشته‌ام. چندتایشان هم هدیه است. هدیه روزهای مخصوصی از زندگی. عزیزترین من هم کم کم از پشت ابر می‌آید بیرون. کتاب‌هایم.

 

یاد آدم‌هایی می‌افتم که هر بار جلو کتابخانه‌ام ایستاده‌اند با کلی التماس، که حداقل هدیه نمی‌دهی، بفروش! گوشی را برمی‌دارم. شماره‌ها را می‌آورم. دست و دلم می‌لرزد. گوشی را می‌گذارم زمین و دوباره تک‌تک‌شان را نگاه می‌کنم. یکی یکی از قفسه می‌آورم‌شان بیرون. درددل‌هایم که تمام می‌شود، زنگ می‌زنم به بچه‌ها. اولش خیال می‌کنند چیزی خورده تو سرم. وقتی می‌گویم می‌روند جایی بهتر از قفسه‌های خانه ما، تازه دوزاری‌شان می‌افتد.

 

بعضی چند برابر قیمت پشت جلد، کتاب‌ها را برمی‌دارند. بعضی هم فقط پولش را می‌ریزند به حساب جبهه مقاومت و می‌گویند بفروش به یک نفر دیگر. چند روز است که بیش‌تر کتاب‌ها هنوز سرجایشان هستند و دارند خرید و فروش می‌شوند. یاد قرآن می‌افتم، وقتی دو دو تا چهارتای دنیا را به هم می‌زند.

 

«…که هفت خوشه برویاند، که در هر خوشه یکصد دانه باشد…»