تالاب پانزده هزار ساله

    •••••  پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۳ — ۱۵:۴۶ کد مطلب : 166210/a   
به گزارش تحلیل ایران گوشی را با خنده شیرین و کش‌داری بلند کرد «جات خالی، اینجا خود خود بهشته!» و بدون اینکه منتظر جواب بماند تماس قطع شد. می‌دانستم کجاست. چند هفته‌ای می‌شد که پایش را کرده بود توی کفشِ اینکه «باید بروم دیدن تالابِ پانزده هزار‌ ساله.» هیچ شکلی هم این سفر از سرش نمی‌افتاد. وقتی همه دوستان دورش جمع شدیم و با تعجب پرسیدیم «این وقت سال؟!» خوشحال‌تر از قبل، سرش را چند باری تکان داد و عکس لاله‌های مردابی را توی صفحه تلفن همراهش برایمان ورق زد. همه چیز خنده‌دار به نظر می‌آمد. اینکه وسط پاییز، برود مرخصی دو روزه بگیرد و از تهران بکوبد تا تالاب! بیشتر شبیه شوخی بود تا سفر. آخر مگر یک تالاب چه چیزهای دیدنی‌ای دارد که آدم کار و بارش را رها کند و برای دیدنش، آن هم این موقع سال، شال‌وکلاه کند و تازه سرخوش هم باشد؟!
 
توی پایانه ایستاده بودم. راننده گفته بود تا نیم ساعت دیگر می‌آید و چهل‌دقیقه‌ای می‌شد که در انتظارش این پا و آن پا می‌کردم. هوای خنک پاییزیِ سر صبح بین لباس‌هایم می‌پیچید و کیفورم کرده بود. آدم‌ها و ساک و چمدان‌هایشان هر کدام به یک طرف می‌دویدند. حوصله نداشتم توی زندگی‌هایشان سرک بکشم اما لهجه‌هایشان نشان می‌داد که از کجای ایران و برای چه کاری آمده‌اند تهران. راننده که رسید دستپاچه برای تأخیر ناخواسته‌اش عذرخواهی کرد و دوباره نشانی را پرسید. وقتی گفتم «تالاب»، ابروهایش را بالا انداخت و درِ ماشینش را باز کرد. «بفرمایید. چند ساعت دیگه می‌رسیم. تا وارد بندر انزلی بشید و بگید تالاب، مردم به سمت محل قایق‌های تالاب راهنمایی‌تون می‌کنن. خیال‌تون راحت باشه. گم نمی‌شید.»
 
توی دلم به دوستم برای خیره‌سری‌اش بدوبیراه گفتم. حرف‌های آقای راننده باورم نمی‌شد که می‌گفت می‌توانم به این راحتی و در این فصل سال به تالاب بندر انزلی برسم اما انگار حق با او بود. وقتی به شهر رسیدم و سراغ تالاب را گرفتم، تا محل قایق‌های تالاب راهی نبود. قایق‌های رنگی شانه‌به‌شانه هم ایستاده و چشم‌به‌راه مسافران پاییزی تالاب بودند تا آن‌ها را به یک سفر چندساعته رؤیایی روی آب‌های شیرین تالاب ببرند. سوار قایق که شدم فکر می‌کردم فقط من باشم و جلوتر از من و وسط تالاب، دوست‌های سر به هوایم، اما پاییز کار خودش را کرده بود و پای خیلی‌های دیگر را به این تالاب پانزده هزار ساله کشانده بود تا چند ساعتی را توی خلوتِ بکر این نقطه، با خودشان و عزیزانشان خوش باشند.
 
شاید خیلی‌ها تالاب را از نزدیک دیده باشند و شاید خیلی‌های دیگر مثل من، اصلاً درست‌وحسابی ندانند که تالاب چیست. اما همه ما این تعریف معلم‌های علوممان را از تالاب‌ها خاطرمان هست که می‌گفتند «تالاب یک منطقه‌ست شبیه دریاچه! جایی بین آب و خشکی. مردم همیشه فکر می‌کنن که تالاب‌ها باید پر از آب باشن اما تالاب‌هایی که نزدیک دریان، گاهی با جزرومد خشک میشن و دوباره پر میشن!» و من، در یکی از روزهای پاییزی، در قایق ده ساله آقا مهدی، روی دامن تالاب پانزده هزار ساله‌ی این بار پر از آب بودم.
 
البته اسمش تالاب پانزده هزار ساله نیست. اسم رسمی‌اش «تالاب انزلی» است اما همه «انزلی لیمان» یا «مرداب لاله» صدایش می‌زنند. خلاصه هر چه که هست، دامنش پر از لاله وقدمتش پانزده هزار ساله است و جان می‌دهد برای خلوت کردن و یک هوای صاف و تمیز را نفس کشیدن.
 
آقا مهدی همان‌طور که شعری محلی را با خودش زمزمه می‌کرد، سرعت قایقش را کمتر کرد تا دستم را به آب مرداب بزنم. کمی ترسیدم. انگار توی یک حفره بزرگ و عمیق، وسط یک قایق باریک نشسته باشی و اگر چپ شوی در قعر لایه‌های زمین فرو بروی. گوگل را بالا آوردم. به حساب دقیق تالاب شناس‌ها، ۳۷۰ هزار هکتار بود و حفره‌ای به این حجم عظیم، قطعاً کوچک نیست اما صدای آرامش عجیبی داشت که به محض سوار قایق‌های تالاب شدن، احساسش کردم.
 
آقا مهدی، اصالتاً ساروی بود اما چند سالی می‌شد که پاگیر تالاب شده بود و به قول خودش «خدا، رزق‌وروزی بچه‌هامو با دستای تالاب به دستم می‌رسونه.» راست هم می‌گفت. تالاب پر از برکت بود و هر سال هزار پرنده مهاجر از کشورهای شمالی، میهمانش می‌شدند. خیلی‌ها هم برای ماهیگیری آمده بودند و قایق‌هایشان پر از کپور و اردک‌ماهی و مارماهی و ماهی سیاه و حتی ماهی آزاد بود.
 
کلبه‌های رنگی، بین قایق‌ها و در حدفاصل تالاب کشیده شده بود و آدم‌های محلی، مسافرها را برای تجربه یک تالاب‌گردی فراموش‌نشدنی راهنمایی می‌دادند. آقا مهدی می‌گفت «پدرم از پدربزرگش شنیده بود که چون تالاب انزلی لیمان به دریای خزر راه داره، قدیم‌ها مشهور بوده به دروازه اروپا. کلی جهان‌گرد و تاجر از این باریکه می‌رفتن و میومدن و برو و بیایی داشته. الان هم همین‌طوره اما گردشگرای داخلی، کثیف‌کاری زیاد دارن!» و با اشاره چشم، زنی را نشانم داد که پوشک پر شده‌ی دختربچه‌اش را از قایقی که در آن نشسته بودند، توی تالاب می‌انداخت!
 
پوشک روی آب تالاب و بین لاله‌های صورتی مردابی شناور شد و کم‌کم سنگین شد و پایین رفت تا اکوسیستم این فضای طبیعی را به هم بریزد. «جای تابلوهای هشدار و توضیح اینجا خالیه.» آقا مهدی با ناراحتی سری تکان داد و سرعت قایقش را برای وسط تالاب رفتن بیشتر کرد. هیچ تابلویی نبود. تابلویی که با توضیحی کوتاه روی آن نوشته باشد «تالاب فقط یک جای تفریحی و دیدنی نیست. تالاب‌ها می‌تونن جلوی سیل رو بگیرن و به‌خاطر پوشش گیاهی و آبی، مکان مناسبی برای زندگی پرنده‌ها هستن که اون‌ها هم فایده‌های خودشون رو دارن.»
 
قایق‌ها بیشتر و بیشتر می‌شد. و خیلی‌ها زباله‌هایشان را توی تالاب می‌انداختند. یکی از گردشگرها وسط قایق ایستاد و با لبخندی مهربان خودش را معرفی کرد. استاد زیست‌شناسی بود و از دیدن بی‌احترامی به تالاب بدجور کفری شده بود اما سعی می‌کرد آرام و متین به نظر بیاید. شمرده‌شمرده اما قاطع صحبت می‌کرد. «شما نمی‌دونید چه تالاب ارزشمندی داریم! تالاب انزلی یه تالاب ساحلی فوق‌العاده‌ست که مثل دستگاه تصفیه عمل می‌کنه! یازده رود به این تالاب می‌ریزه و گیاهان تالاب مثل دستگاه تصفیه از عبور زباله‌ها و مواد شیمیایی به داخل آب دریای خزر جلوگیری می‌کنن. باید حواس‌مون‌به تالاب‌مون باشه. مواظبش باشیم و دوسش داشته باشیم، نه اینکه توی اون پسماند‌هامون رو بریزیم.»
 
نیزارهای بلند دورتادور تالاب را احاطه کرده‌ بودند و خنکای بادهای ملایم پاییزی، تکانشان می‌داد. سبزی درخشان خاصی هم‌آغوشِ با آب تالاب و زیر اشعه‌های طلایی نور آفتاب می‌درخشید. از فاصله نه چندان دوری دوستانم را در قایق‌هایشان دیدم و برای هم دست تکان دادیم. آقا مهدی، قایق را کنار گل‌های صورتی زیبایی نگه داشت که روی آب تالاب، شناور و سیال به نظر می‌آمدند. به آرامی دستی روی گلبرگ‌های لطیفشان کشیدم. گل تکان خورد و کمی توی آب تالاب جابه‌جا شد. آقا مهدی می‌گفت «اسم علمی‌شون لوتوسه اما ما بشون می‌گیم لاله مردابی. یه گیاه شناوره. مثل قایق! ریشه‌هاش تو آبه نه خاک. الان تعدادشون کمتره اما اگه تابستون میومدید، تالاب صورتی صورتی شده بود. زیادِ زیاد میشن اون موقع. اما بهترین فصل برای دیدن  تالاب همین پاییزه. این موقع تالاب خیلی خوش آب‌وهواست.»
 
چشم‌هایم را بستم و گوش‌هایم را برای شنیدن صدای تالاب پانزده هزار ساله تیز کردم. این همه سال عمر کمی نبود و تالاب قطعاً حرف‌های زیادی برای گفتن داشت. حرف‌هایی از آدم‌هایی که دوستش داشتند و آدم‌هایی که اذیتش کردند. حرف‌هایی از روزهای خوش و ناخوش. و حرف‌هایی از نگرانی‌هایش برای اینکه آیا زنده می‌ماند یا نه! چشم‌هایم را بستم و عطر خنک تالاب مرا با خودش بُرد. صدای خنده‌ دوستانم را می‌شنیدم که هر لحظه به قایقم نزدیک‌تر می‌شد. یک نفس عمیق کشیدم و دست‌هایم را به تالاب سپردم. صدای تالاب پانزده هزار ساله، زیباترین صدایِ شنیدنی دنیا بود... .