به گزارش تحلیل ایران ، نجات جنینهایی که قرار است سقط بشوند و کمک به خانوادههایشان نیاز به کار خیلی بزرگی ندارد گاهی با یک فداکاری کوچک میشود جان جنینهای زیادی را نجات داد. شب گذشته برنامه پیش از افطار «پناه» میزبان زوجی بود که از همان روزهای اول تولد
دخترشان احساس کردند که زندگیشان فراتر از نقش پدر و مادری است. عطش دانستن دربارهی هدف خلقت و جایگاه انسان در هستی، آنها را به شرکت در دورههای مهدویت کشاند. در این دورهها، دوستان همدلی یافتند و فعالیتهای مهدوی خود را آغاز کردند.
سال ۱۳۹۸ با تولد فرزند دومشان دریچه جدیدی به رویخانم موسایی و آقای آذری گشوده شد. در دوران بارداری، با پدیدهی تلخ و دردناک «سقط جنین» آشنا شدند. قصه جنینهایی که قبل از تولد، به دلایل مختلف توسط والدینشان از حق حیات محروم میشدند را میشنیدند. از بهانههایی
مثل ادامه تحصیل و ارتقای شغلی تا دلایلی مانند پلههای منزل.
من و تویی که به ما تبدیل شده
همانجا جرقهای برایشان خورد تا به سهم خود برای رفع این معضل تلاش کنند. آنها تا جایی که از دستشان برمیآمد با آگاهیبخشی به والدین دربارهی انسانیت جنین و حق حیات او بسیاری را از تصمیم خود منصرف کردند و شعارشان شد «من و تویی که به ما تبدیل شده» تا سال ۱۴۰۱
بنر گروهی که در نمایشگاه قرآن بودند و از این جنینها حمایت میکردند، توجه آنها را جلب کرد و آنها را به فعالیت جدیتر در این زمینه ترغیب کرد.
پس از دیدن آن بنر با گروهی که ناجی جنینها بود تماس گرفتند و همکاریشان شروع شد. آنجا تازه فهمیدند که سالانه نزدیک به ۵۰۰ هزار جنین در ایران سقط میشود، رقمی که با تعداد شهدای هشت سال دفاع مقدس برابر است. این آمار آنها را مصمم کرد تا برای نجات جان این جنینهای
بیدفاع، هر کاری که میتوانند انجام دهند.
با وجود داشتن دو فرزند تصمیم گرفتند زندگی خود را وقف این هدف کنند. آقای آذری کار قبلی خود را رها کرد و به همراه همسرش که خیاطی بلد بود تصمیم گرفتند کارگاه کوچکی برای تولید تشکهای طبی در منزل راهاندازی کنند تا زمان بیشتری برای نجات جنینها داشته باشند.
جنین هم انسان فقط سرنوشتش دست والدین است
در طول برنامه مجری از این زوج پرسید که چرا نجات جنینها برایشان مهم است؟
این زوج گفتند: «جنین هم مثل همان کودکی است که درد دارد اذیت میشود. حق حیات دارد و باید از او دفاع کرد. جنین هم همان انسان فقط سرنوشت و اختیارش دست والدینش است این مسئله برایمان فراتر از یک وظیفه است و زندگی مان را وقف آن کردهایم.»
مامان مریم!
به اینجا که رسیدند از آشنایی با «مامان مریم» گفتند که فصل جدیدی را در زندگیشان رقم زد. مامان مریم، در دوران نامزدی باردار شد و پس از به هم خوردن ازدواجش و جدایی نمیدانست با فرزندش چه کند. چند نفر از آشناهای مامان مریم با این زوج تماس گرفتند تا شاید بتوانند
این مادر را منصرف کنند.
خانم موسایی نمیتوانست قبول کند که یک انسان از دست برود به همین خاطر به همسرش پیشنهاد داد که فرزند مامان مریم را به سرپرستی قبول کنند و بشود بچه سومشان. با کلی صحبت و تلاش توانست همسرش را راضی کند و به مامان مریم زنگ زد.
او در طول بارداری با این زوج در ارتباط بود اما بعد از تولد بنا به دلایلی فرزندش را به این زوج نداد و به شیرخوارگاه سپرده شد. شش ماه نوزاد در شیرخوارگاه بود و دل مامان مریم در هول و ولا، اما شرایطش را هم نداشت تا بتواند بچه را پیش خودش بیاورد.
در همین روزها خانوادهای که دلشان برای داشتن بچه پر میزد به پرورشگاه رفتند و فرزند مامان مریم دل آنها را برد. شیرخوارگاه با او تماس گرفت و پیشنهاد واگذاری بچه را به خانواده دیگر را داد.
مامان مریم میدانست اگر بچه را به خانواده دیگر پسپارد دیگر نمیتواند آن را ببیند. دلش طاقت جدایی از فرزند را نداشت به خانم موسایی زنگ زد و از آنها خواست تا شش سالگی از فرزندش نگهداری کنند و بعدش به آن برگردانند و خودش هرازگاهی بتواند ببیندش.
بچه را از پرورشگاه تحویل گرفتند و اسمش را عسل گذاشتند و برایشان مثل ریحانه و مهدیار خودشان بود اما فکرنمیکردند به این زودی قرار باشد از آن دل بکنند.
بعد از دو ماه، مامان مریم دیگر طاقت دوری از بچهاش را نداشت. با آنها تماس گرفت و از آنها خواست بچه را به او برگردانند. برای این زوج سخت بود اما همین که توانسته بودند عسل را کنار بچههای دیگر از مرگ نجات بدهند دلشان را گرم میکرد.