به گزارش تحلیل ایران به نقل از فارس ، طول خیابان را میگیرد و قدم به قدم برایم از آن روز میگوید:« اینجا را آتش زدند، این قسمت از خیابان را کامل بسته بودند، همینجا بود
که چند نفر از نیروهای پلیس را شهید کردند.»
با وسواس قدم برمیدارم میترسم پایم را بگذارم روی تکهای از آسفالت و بگوید اینجا بود که تن محمدحسینم را اربا اربا کردند. به خودم نهیب میزنم آرامتر! این آسفالت جان این مرد است. آهسته قدم برمیدارم. نکند پا روی قلب این پدر بگذارم.
پا روی تکهای از زمین که مقتل پسر جوانش شده.
نگاه میکنم به صورت و موهای یکی درمیان سفید و مشکیاش. چیزی نمیگوید. از سکوت سنگینش متوجه میشوم چیزی نمانده تا برسیم. طولی نمیکشد که میایستد. نفسش را پر صدا بیرون میدهد و میگوید:« همینجاست. همین تکههای خراشیده شده آسفالت
را میبینی محمدحسین اینجا شهید شد.»چشمهایش قفل میشود روی همان تکه از زمین، شاید هم برمیگردد به 6 سال پیش به سحر شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها. محمدحسین را به یاد میآورد که وقتی خبر درگیری دراویش گنابادی با نیروهای پلیس را میان هیئت شنید از پدرش اذن میدان
گرفت و رفت. چند ساعت بعد پیکرش همینجا افتاده بود. با اسلحه شکاری مجروح شده بود و یک اتومبیل سمند دوبار تن بیجانش را زیر گرفته بود. دقیق نمیداند چه بر سر پسرش آمده اما میداند لحظات سختی بر محمدحسینش گذشته. گواهش هم آن 35 گلوله ساچمهای داخل صورتش. آن 50،
60 بخیهای که پیکرش خورد تا کفن شود. نگاه میکنم به ساختمانهای سر به فلک کشیده. نام محمدحسین حدادیان چند قدم آنطرف تر روی آجرهای ساختمانی حک شده. رد نگاهم را دنبال میکند و میگوید:« این را همین صبح شهادت چسباندیم.»
محمدحسین بعد از تو این دیوار تکیهگاه پدرت شده. گاه و بیگاه میاید تکیه میزند بر این آجرها و پشتش به تو گرم است
دلم میخواست این خانه برای من بود!
پایش را که از خانه بیرون میگذارد به خودش که میآید اینجاست. پای همین خیابان. گاهی به قصد خرید گاهی به قصد سرکار و گاهی در مسیر برگشت خانه ناخودآگاه ساعتها راه میرود و خودش را اینجا پیدا میکند. پاهایش هم انگار میدانند این تکه زمین چقدر برای دل او مقدس هستند.
هرچقدر هم حواسش پرت باشد و فکرش مشغول باز امکان ندارد پا بگذارد به روی مقتل پسرش. مزار محمدحسین را دوست دارد اما اینجا را بیشتر. هرجا گمش کنند میدانند پدر شهید حدادیان را میشود میان این کوچه پیدا کرد. مادر محمدحسین جز یک بار دیگر پایش را در این کوچه نگذاشته
. اما سنگریزههای این خیابان سنگصبور پدر محمدحسین هستند. میگوید:« دلم میخواست میتوانستم این ساختمان را بخرم. آنوقت نام محمدحسین را به جای یک آجرش روی تک تک آجرهایش حک میکردم.دلم میخواست همینجا زندگی میکردم هر روز از پنجره همین ساختمان مینشستم و
این تکه از زمین مقدس را نگاه میکردم.»
و قسم به دلهای بیتاب که از فرط دلتنگی پناه میبرند به اشک
هرجا روضه حضرت زهرا «س»باشد محمدحسین آنجاست!
«محمدحسین خیلی حضرت زهرایی بود.» این را مادر شهید میگوید و آن وقت مینشیند تا این عشق را چند قدم دورتر از آن خیابان برایم توصیف کند:«محمدحسین راه میرفت و از حضرت زهرا برایم میگفت از جنبه جهادی شهادت خانم. مدام میگفت مادر، حضرت
زهرا(س) در دفاع از امامت ملاحظه نکرد که خانم است ملاحظه نکرد که باردار است. تمام قد برای دفاع از امامش ایستاد. ولایت پذیریاش را هم از خانم الگو گرفته بود. زیاد ذکر حضرت زهرا (س) میگفت و هرجا روضه مادر بود محمدحسین خادمی کرد. شهادتش هم گره خورد به حضرت، یادم
میآید ساعتی قبل از شهادتش وقتی با محمدحسین تلفنی حرف میزدم گفت نمیدونی مامان اینجا کوچه بنیهاشم درست کردند!»
این حضرت زهرایی بودن محمدحسین ایام فاطمیه را برای پدر و مادرش سختتر کرد. بعد از شهادتش جای خالی او در روضههای مادر بیشتر از هر چیز اذیتشان میکرد. همین شد که در نزدیکی خیابان گلستان هفتم همانجا که مقتل محمدحسین شد هرسال ایام فاطمیه موکبی به پا میکنند تا
به یاد شهیدشان بانی روضه حضرت زهرا سلامالله علیها باشند. مادر شهید میگوید:« مطمئنم محمدحسین خودش گوشهای از این موکب ایستاده و خادمی میکند. هرجا روضه حضرت زهرا (س) باشد محمدحسین آنجاست! پای همه این خادمها را هم خودش به این موکب کشانده.»
محمدحسین مادرت میگوید آن کوچه بنیهاشمی که گفتی شهید حضرت زهرایی(س) میخواست برای فدا شدند درست یکی مثل تو!
این موکب گره از کار مردم باز میکند!
در موکب شهید محمدحسین حدادیان هم بساط پذیرایی و نذری به راه است و هم فعالیتهای فرهنگی. هم شهید و نوع شهادتش به رهگذارن معرفی میشود و هم گره از کار مردم باز میشود. اینجا هر شب در کنار موکب خدمتی به مهمانان ارائه میکنند تا دستگیرشان
باشند. امشب نیز مشاور حقوقی در این موکب حضور دارد تا به صورت رایگان به مردم و کسانی که نیاز به مشاوره حقوقی دارند خدمات ارائه شود. مادر محمدحسین میگوید در این چندسال جرقه شناخت و انس بسیاری از جوانان با محمدحسین و راهی که رفته از همین موکب شکل گرفته. حتی
آنهایی که شاید به نگاه ما ظاهرشان با شهدا فاصله دارد.
«دختران و پسران زیادی میآید و مهمان این موکب میشوند کسانی که برخلاف پوشش ظاهریشان دلهای پاکی دارند. همین چندساعت پیش دختر کمحجابی آمده بود و دقایقی را جذب حس معنوی موکب شد. برای اینکه در نذری اهلبیت و شهدا شریک باشد. مقداری پول از کیفش درآورد تا به موکب
کمک کند. اما خادمها به او گفتند که پدر و مادر شهید هزینهای قبول نمیکنند. نگاه کرد به من و گفت حاجخانم به ظاهرم نگاه نکنید پول من حلال است برایش زحمت کشیدم قبول کنید!»
مشاور حقوقی موکب شهید حدادیان در حال راهنمایی مردم
انگشترم برای محمدحسینات!
هرکس اینجا رفاقتی با محمدحسین دارد و قدمی برای او برمیدارد میشود جگرگوشه این پدر و مادر شهید. حرف همه این خادمهای جوان موکب این است که خانواده محمدحسین با مهمانهای مزار پسرشان چنان اخت میشوند که گویی سالهاست آنها را میشناسند.
این صمیمیت و مهربانی خانواده شهید هم دل آنها را بیشتر از پیش گره میزند به محمدحسین و مسیرش. البته در همان چندساعتی که مهمان موکب بودم همه این شنیدهها را به چشم دیدم. میدیدم مادر محمدحسین چطور برای جوانها مادری میکند و مینشیند پای درد و دلشان. قربان صدقهشان
میرود و نصیحتشان میکند. پدر محمدحسین هم گویی در قامت هر کدام از این جوانها پسرش را ببیند حق پدریاش را تک تک ادا میکرد.
میان مصاحبه بودیم که دختر جوانی به نام زهرا که اتفاقا از خادمهای شهید بود نوزاد به بغل از موکب بیرون آمد و مادر شهید را صدا زد. حلقه طلایی بین انگشتانش گرفته بود و نشان مادر محمدحسین داد:« حاجخانم این را عمه شهید هدیه کرد به پسرم!»
همین یک جملهاش کافی بود تا بشود سوژه مصاحبهام پرس و جو کردم و از هدیه گران قیمتی پرسیدم که عمه شهید به نوزادش داده. حال خودش هم دگرگون بود از چشمهایش میشد فهمید.« داشتم پسرم را روی شانهام جا به جا میکردم که عمه شهید از آنطرف موکب آمد و پرسید اسم پسرت
چیه؟! گفتم حاجخانم اسمش را گذاشتم محمدحسین همنام شهید شما. انگشتر توی دستش را درآورد و گفت بیا دخترم پیشکش محمدحسینات. نمیخواستم قبول کنم اما اصرار کرد و حرف جالبی زد گفت از صبح نیت کرده بودم اولین محمدحسینی را که دیدم انگشترم را به او هدیه کنم. قسمت پسر
تو بود بگیر!»
زیاد اهل عکس نبود. بعد از شهادتش چند عکس دست به دست شد و چرخید عکسها را محرم همان سال گرفته بود با لباس خادمی.
محمدحسین اسم پسرم را انتخاب کرد
میپرسم حالا چرا اسمش را گذاشتی محمدحسین؟! مادر شهید میخندد و زودتر جوابم را میدهد:« محمدحسین اسم پسرش را انتخاب کرد.» کنجکاویام را که میبیند زهرا برایم از شهید میگوید و عنایتی که شامل حال نوزادش شده.« امامزاده چیذر زیاد
میرفتم اتفاقا سر مزار شهدایش هم همینطور اما محمدحسین را نمیشناختم. یک بار که با یکی از دوستانم رفته بودم مزار محمدحسین را نشانم داد و اتفاقا مرا با خانوادهاش هم آشنا کرد. بعد از آن امکان نداشت چیذر بروم و مزار شهید حدادیان نه. تا اینکه پسرم را باردار شدم.
محمدحسین آمد به خوابم و گفت میدانم به همه گفتهای اسمش را چه میخواهی بگذاری اما اسمش را بگذار محمدحسین!»
این محمدحسین کوچک گویی گواه همه حرفهای مادر شهید است مخصوصا آنجا که میگفت:«محمدحسین همه این خادمها را خودش تا به اینجا کشیده. خودش هم اینجاست گوشهای از همین موکب.» نگاه میکنم به عکسهای خندانش، به مقتلش که چند قدم بیشتر با
آن فاصله ندارم. باید بروم داخل موکب. محمدحسین آنجاست. میان روضه حضرت زهرا سلام الله علیها. باید با خودش حرف بزنم!ض