موضوعات ‌مرتبط: اجتماعی دفاع مقدس

a/154164 :کد

روایت دیدار 3 نویسنده با حمید ریاضی،

جانبازی که نمی‌خواست مشهور شود

  ﺳﻪشنبه ۲۶ دی ۱۴۰۲ — ۰۹:۴۴
تعداد بازدید : ۲۰۴   
 تحلیل ایران -جانبازی که نمی‌خواست مشهور شود

حمید ریاضی، جانباز جنگ که نابینا شده بود، تمام وقت خندید، از خاطراتش از دربی‌ها گفت و دلمان را باز کرد. دل مایی را که رفته بودیم، دلش را باز کنیم، اما فقط یک جا، فقط یک جا گریه کرد و اشکش را پنهان نکرد

به گزارش تحلیل ایران به نقل از فارس، مهدی رسولی، نویسنده در یادداشتی به مناسبت درگذشت جانباز دفاع مقدس  که در اختیار ما گذاشته نوشت:

حمید ریاضی مشهور نبود. چون نخواست، اما بزرگ، تا دلتان بخواهد بود. حمید ریاضی را اول‌بار نوجوان که بودم و به قول جلال آل‌احمد توی جماعت کیهان‌بچه‌ها بُر خورده بودم، دیدم. آن زمان‌ها حمیدخان چشم‌هاش ضعیف بود. بعدتر فهمیدم از جنگ است. باری رفتم سراغش که خاطرات جنگش را بگوید و کتاب شفاهی خاطراتش را دربیاورم که گفت: «نرفتم جنگ که اسمم بمونه؛ رفتم که مملکتم بمونه، از مملکت دفاع کردم که اسمم نَمونه.»

بعدتر که بازنشست شد و با برخوردهای سردبیر جدید و بدبدرقه کیهان بچه‌ها، مجبور شد خانه‌نشین بشود، شنیدم که افسرده شده و کز کرده گوشه‌ای. بارها من و رفقا خواستیم سری بزنیم. نمی‌شد. نمی‌پذیرفت. تا که شنیدم بینایی هر دو‌ چشمش را بر اثر جراحات جنگ از دست داده. سه ماه پیش بالاخره سر زدیم. من و ابراهیم زاهدی مطلق باصفا و رضاامیرخانی بامعرفت. پیداش کردیم و سر زدیم. خوش‌مشرب، خنده‌رو، بی‌ناله و غرهای معمول ماها. پرانرژی، باصفا، و مثل آب، شفاف و زلال....

تمام وقت خندید و دل ما را باز کرد. از خاطراتش از دربی‌ها گفت و از روزنامه‌نگاری و فلان نویسنده که چقدر دلش تنگش شده و چه وچه. دلمان را باز کرد. دل مایی را که رفته بودیم، دلش را باز کنیم، اما فقط یک جا، فقط یک جا گریه کرد و اشکش را پنهان نکرد. 

گفت: «خانومم اصرار کرد بریم دکتر. رفتیم چشم پزشکی. دکتر گفت نمی‌شه کاری کرد خرجش زیاده. دکتر بهم گفت: به یه شرط عملت می‌کنم. گفتم چه شرطی؟ دکتر زد زیر گریه. (همین جا بود که بغضش ترکید) دکتر گفت: به شرطی عملت می‌کنم که اون دنیا دست ما رو بگیری.»


عکس تزیینی است. حمید ریاضی (نفر وسط) سال‌ها قبل در جمع دوستانش در مسجد جوادالائمه علیه‌السلام

و بعد به ماها گفت: «مگه من چی کار کردم؟ فوقش چشممو از دست دادم دیگه. جونمو که ندادم هنوز.»

بعد گفت: «این‌جوری باشه پس شهدا چی باید بگن؟»

این‌ها رو برای دل خودم نوشتم که حمید ریاضی را از نزدیک می‌شناسم. آن روز بهشت بودیم ما. هبوط از بهشت سخت است، اما نه آن قدر سخت که چشمت حمید ریاضی را نبیند. و نه آن قدر سخت که مثل حمیدخان ریاضی، نابینا شوی. من آن روز از دو بابت خوشحال بودم: یک: یک چشم حمیدخان برگشته بود. دو: هنوز و باز هم هنوز می‌توانستم ببینمش و بر شانه‌های پهن، اما لاغرش بوسه بزنم.

دیروز که خبر پروازش را شنیدم، فهمیدم که از بهشتش رانده شده‌ام. در واقع رانده شده‌ایم. اثاقلتم الی‌ الارض... در دنیای تنهای بی‌صفای لامروت ناجوان‌مرد.

دیروز بار دیگر با ابراهیم زاهدی مطلق رفتیم کوچه شهید عبدالله ریاضی (برادر حمید ریاضی). رفتیم که با حمید برای آخرین بار وداع کنیم. و چقدر تلخ است دنیای بی‌او. دریغ و صد دریغ، حمید دیگر نیست. اگرچه از نظر من هست و خواهد مماند. جاویدان بر سفره متنعم خداوند. در دل و جان و خاطر همه ما هست و خواهد بود، این ویژگی همه بندگان خوب خداست.

                               



  ارسال نظر جدید:
      نام :        (در صورت تمایل)

      ایمیل:      (در صورت تمایل) - (نشان داده نمی شود)

     نظر :