به گزارش
تحلیل ایران به نقل از مهر، شهید امیر خلبان عباس بابایی را میتوان یکی از مدیران و مسؤولان تراز انقلاب اسلامی دانست که شیوه مدیریت جهادی و میدانی او در کنار بیادعایی و منش خاکیاش، یکشخصیت ممتاز را از او ساخته و مولفههای اینشخصیت میتوانند منبع تولید
کتابها، فیلمها و تولیدات فرهنگیهنری زیادی باشند.
جمله معروفی از شهید مصطفی چمران به جا مانده که «میگویند تقوا از تخصص لازمتر است، میپذیرم اما کسی که کاری را بدون تخصص میپذیرد، تقوا ندارد.» شهید عباس بابایی ازجمله مدیران جنگ است که هم تخصص داشت هم تقوا و در عین داشتن مقامات
و اختیارات بالا، لحظهای از کارِ مهم نَفْسکشی دست برنداشت. او موی سر خود را با شماره چهار یا هشت کوتاه میکرد و سبیلش را نیز کوتاه میکرد تا چهرهاش جایی برای جلوهنمایی نداشته باشد و در طول روز مقابل آینه مشغولش نکند. بیشتر اوقات جنگ هم لباس بسیجی به تن
میکرد تا مقام و جایگاه بالایش در نیروی هوایی، باعث فریب و کشیدهشدنش به دام غرور و تکبر نشود.
در خاطرات بهجا مانده از دوستان و همرزمان شهید بابایی، نمونههای مشابهی درباره برخورد نیروهای پاییندست با اویی که نشناخته بودنش، وجود دارد و همه پس از شناختن تیمسار بابایی، دست و پای خود را جمع کرده و نگران از برخورد قهرآمیز او
بودهاند اما بابایی هربار برادرانه خاطیان را بخشیده و رویشان را بوسیده است.
درباره عباس بابایی کتابهای مختلفی چاپ شده اما یکی از آنها من و عباس بابایی شامل خاطرات حسن دوشن رفیق و یا غار اوست که سال ۱۳۹۷ بهقلم علیاکبر مزدآبادی توسط انتشارات یازهرا (س) به چاپ رسید و اینک با نسخههای چاپ سوم در بازار
نشر حضور دارد. اینکتاب ۳۱۲ صفحه دارد و نمای نزدیک و تصویری واقعی از بابایی و خاکیبودنش ارائه میکند.
مطالعه اینکتاب به همه مدیرانی که بهقول شهیدبهشتی واقعاً شیفته خدمتاند و نه تشنه قدرت، توصیه میشود تا بدانند فولاد وجود مرد در بزنگاههایی آبدیده میشود که نباید در آنها جا زد و میدان را خالی کرد؛ حتی اگر نیش و کنایه خودیها
فرد را بنوازد و نیش تهمت جانش را بیازارد. حسن دوشن راوی خاطرات «من و عباس بابایی» سالها با بابایی دوست بوده و در بسیاری از روزهای سخت، رنج و خستگی او را به چشم دیده است. دوشن بهدلیل نداشتن دیپلم نتوانست مانند عباس، وارد رسته خلبانی شود و بهناچار به گروه
همافران نیروی هوایی پیوست و در اتاق دیسپچ به خدمترسانی پرداخت. او میگوید شهیدبابایی هنگام گفتگوهای رسمی با دیگران و مقامات، بههیچعنوان لهجه قزوینی نداشت اما در گفتگو با او یا دیگر دوستان صمیمی و نزدیک، با لهجه غلیظ قزوینی صحبت میکرد. یکی از نکات مهمی
که دوشن از بابایی نقل میکند و درباره خلبانهای دیگری چون محمود اسکندری و حماسهسازان نیروی هوایی نیز صدق میکند، نترسیدن از مخلوق و خشوع در مقابل خالق است. به بیان سادهتر، بابایی هم مانند دیگر خلبانهای باصفای نیروی هوایی فقط از خدا میترسید و در راه انجام
وظیفه، باکی از مخالفت یا سنگاندازی دیگران نداشت.
علیاکبر مزدآبادی در برخی فرازهای کتاب خود، بعضی اسامی را با حالت خطخوردگی حذف و علت اینکار را در زیرنویسهای کتاب، حفظ حرمت افراد یا احترام کتاب عنوان کرده است. به اینترتیب نام برخی افراد و درجهداران نیروی هوایی که کار ناشایستی
انجام داده و در حق بابایی ظلم کردهاند و یا برخی خوانندگان لسآنجلسی و دیگر افراد مشابه در خاطرات کتاب «من و عباس بابایی» خط خوردهاند که در مطالعه و مرور آنها و مطلب پیشرو، از «…» استفاده میشود.
در ادامه ۴ برش از خاطرات حسن دوشن از زندگی و رفاقت با عباس بابایی را میخوانیم؛
* باید کنار من باشی
آقای.... امام جماعت مسجد پایگاه اصفهان شده بود؛ مسجد جعفر طیار. او آمد پیش عباس و گفت: «جناب بابایی! یه سه اتاق خوابه به من بده، من اونجا زندگی کنم.» عباس گفت: «شما امام جماعت پایگاهی؛ منِ فرمانده پایگاه هرجا زندگی میکنم، شما
هم بغل من باشین.» گفت: «شاید تو بخوای بری توی انباری زندگی کنی! دلیل نمیشه منم تو انباری زندگی کنم!» عباس گفت: «شما امام جماعت پایگاهی! امام جماعت پایگاه باید درد پایگاه را بداند. میگم بغل دست خودم اتاق خالی کنن، شما بیاین بغل دست من زندگی کنین.» قبول کرد
برود ببیند. گفت: «باشه، میام میبینم، بعداً.»
آمد، دید دوتا اتاق خبر دارد. گفت: «اینو میخوای به من بدی؟» عباس گفت: «بله. من اومدم اتاق درجه دو، میتونستم برم افسری ارشد بشینم، ولی آمدم اینجا که درد بچهها را بدونم. شما هم با من همینجا مینشینی.» گفت: «برو بابا! شما سه اتاق
خواب افسری ارشد به من میدی؛ تموم شد و رفت!» عباس گفت: «اگه میخوای، برو از بالا بگیر، من ندارم بدم.» منظورش فرمانده نیروی هوایی بود.
چند دقیقه بعد فرمانده نیرو زنگ زد به عباس گفت: «بابایی، با این جرو بحث نکن، اینا خیلی گردن کلفتن، میزنن چپمون میکنن!» عباس گفت: «هرکاری میخوانن بکنن؛ من نمیدم.» او گفت: «نده، باشه، من خودم اینجا امضا میکنم، دستور میدم که
یه سه اتاق خواب به ایشون بدن.» عباس گفت: «شما دستور میدی، پس گناهش گردن خودته.» او گردن گرفت و گفت: «باشه، گناهش گردن من. تو آخر سر منو به باد میدی بابایی!»
دست آخر، از ستاد نیرو به عباس دستور دادند به آقای.... خانه سه اتاق خوابه افسری ارشد بدهند.
* بدترین جای پُست
زمستان بود. ساعت ده یازده شب عباس آمد، گفت: «حسنجان!» تا میگفت حسنجان میفهمیدم یککاری دارد؛ بقیه مواقع حسن بودم. گفتم: «ببین! چی کار داری؟» گفت: «حالا بیا، باهات کار دارم.» گفتم: «باشه، بریم.» سوار ماشین شدیم. پایگاه اصفهان
خارج از شهر بود و زمستانهای بسیار سردی داشت. گفت: «بریم افسر نگهبانی.» گفتم: «بابا تو چی کار به افسر نگهبان داری؟ زمستونه، سرده، نکنه میخوای بری افسر نگهبان بشی؟» گفت: «آره، میخوام برم اونجا.» گفتم: «بابا تو کم داری!» به هر حال رفتیم.
افسر نگهبان تا عباس را دید، دستور خبردار داد: «به جای خود، ایست، خبردار!» عباس آزاد داد و گفت: «بدترین و سردترین ساعت پاسداری شما چه ساعتی است؟» گفت: «قربان، بین دوتا سهچهار صبح.» عباس گفت: «یعنی سرماش اونموقع است؟» گفت: «بله
قربان.» عباس گفت: «باشد. من ساعت یک و نیم دو اینجام.» گفت: «بله قربان، تشریف بیارید.»
توی ماشین که نشستیم، بهش گفتم: «ببین! من بیا نیستما! تو میخوای بری برو، تو فرمانده پایگاهی، وظیفته بری؛ من دیسپچم، اصلاً کاری به تو ندارم.» گفت: «حالا میای.» گفتم: «حالا ببین.» رفتیم خانه. بعد از خودن شام، عباس به خانمم گفت:
«فاطْمَه خانم، اون ساعتتونو بیارین.» ساعت را آورد، کوک کرد، رفت داخل اتاق دراز کشید.
حدود یک اینطورها، ساعت زنگ زد. خانمم گفت: «حسن! پاشو، نمیخوای بری؟ گفتم: «چرا، میریم؛ عباس! پاشو بریم.» عباس بلند شد. خیلی هم خسته بود. صورتش داد میزد. گفت: «حسنجان، میشَد یه خواهشی ازت بکنم؟» گفتم: «چیه؟ بکن!» گفت: «بلیزتو
بده من بپوشم.» گفتم: «نه، نمیدم.» مادرم یک بلوز برایم بافته بود، یقه را میگرفت و حسابی گرم میکرد. عباس همیشه زیر لباس پروازش یک زیرپیراهن میپوشید. گفت: «بابا، من میخوام برم اونجا سرد است.» گفتم: «سهچهارتا زیرپیرهن با هم بپوش!» گفت: «این بلیزت خیلی قشنگ
است. گرمم هست، مادرت بافته است دیگه، حالا بده من یه امشب بپوشم.» گفتم «یه امشبا!» گفت: «باشد.» بلیزم را درآوردم، دادم بهش. سریع زیپ لباس پروازش را باز کرد و بلیز را پوشید. خانمم دو تا چای آورد، خوردیم و رفتیم.
وقتی رسیدیم، افسر نگهبان منتظر عباس بود. سریع احترام گذاشت. عباس پرسید: «اسم رمز شب چیه؟» رمز شب را گفت. عباس گفت: «بدترین جای پستت کجاست؟» افسر نگهبان گفت: «ته باند، فلانجا.» عباس گفت: «هیچ نوع چیزی نداره؟ سرپوشی نداره؟» افسر
نگهبان گفت «نه قربان.» یک اسلحه گرفت، سوار پیکان شدیم و رفتیم جایی که افسر نگهبان گفت؛ بدترین جای پست.
تا رسیدیم، پاسبخش ایست داد و اسم رمزشب خواست. عباس رمز شب را گفت. من رفتم به پاسبخش گفتم: «اسلحهتو وردار بیار بشین تو ماشین، جناب بابایی وامیسته اینجا، جای تو پاسداری میده.»
باد میآمد، چه بادی! سوز سرمای زمستان، دماغ آدم را میسوزاند. گفتم: «عباس دیوونه شدی!؟ جز سگ اینجا چیزی نیست! گرگ مُرگ هم هست!» گفت: «آقاجان تو چه کار داری؟ برو دیگه! اِ.... همش نه میاری!» گفتم: «بابا، تو رو میخورن! این جوونه،
میتونه پست بده! تو رو یه فس بکنن، میترسی! خدا وکیلی کم داری! هیچی هم که تنت نیست!» گفت: «پس بلیز تو رو برای چی گرفتم؟ گفتم: «برای این گرفتی؟ پاسبخش! بیا اینجا!» آمد. بهش گفتم: «اون اورکتتو بده جناب بابایی بپوشه.» عباس گفت: «نه نه نه، همین خوب است.» گفتم:
«عباس دوساعت تو سرما بمونی، میمیری!» پاسبخش اورکتش را درآورد. آن را دادم به عباس و گفتم: «بگیر حالا باشه پیشت، بنداز رو سرت. الان گوشات یخ میزنه.» گرفت. به پاسبخش هم گفتم: «اورکتتو میارم برات، ناراحت نباش.» پاسبخش رفت نشست توی ماشین. بخاری را روشن کردم.
به عباس گفتم: «عباس، کی بیام دنبالت؟» گفت: «دو ساعت دیگه.» گفتم: «باشه.»
همینطور که داشتم چراغ میزدم، یکچیزی توجهم را جلب کرد. رفتم جلو، دیدم عباس خودش را مچاله کرده، سرش را کرده لای پاهایش، اورکت را هم انداخته روی سرش. تکانش دادم: «عباس!» فقط میگفت: «هابههابههابههاهاهاها!» گفتم: «بیا بریم
تو ماشین.» بغلش کردم بردمش داخل ماشین، بخاری را زیاد کردم، اسلحه پاسبخش را هم دادم. عباس گفت: «خیلی سردهههههه! ددددددددد!» دندانهایش از شدت سرما و لرز به هم میخوردند. گفتم: «بابا مرد حسابی! آخه این چه کاریه تو میکنی!» گفت: «بخاری بزن! بخاری بزن!» داشت
یخ میزد. دستکش هم دستش نبود او را آنجا رها کردم، آمدم اتاق افسر نگهبان. بخاری داشت خودش را میترکاند، با اینحال اتاق سرد بود؛ حالا حساب کن ته باند چه وضعی داشت. با افسر نگهبان نشستیم به صحبت کردن.
بعد از حدود دو ساعت، پاسبخش سوت زد، همه را کشید بیرون که سر پستهایشان بروند. مینیبوس هم آمد. به افسر نگهبان گفتم: «الان دیگه باید بریم جناب بابایی رو بیاریم. دو ساعت شد.» گفت: «باشه.» پاسبخش را صدا زد. به او گفتم: «بشین تو
ماشین بریم، من که حرف بلند نیستم! جلومونو میگیرن با تیر میزنن.»
سوار شدیم و رفتیم سراغ عباس؛ ولی خبری از عباس نبود. هرچه چراغ زدم، فریاد زدم: «عباس!» خبری نبود. دوباره: «عباس!» خدایا! چه شده؟ «عباس!» اَی عباس! «عباس!» هیچکس نبود. خیلی ترسیدم. گفتم: «آخرم اینبچه رو گرگ خورد.»
همینطور که داشتم چراغ میزدم، یکچیزی توجهم را جلب کرد. رفتم جلو، دیدم عباس خودش را مچاله کرده، سرش را کرده لای پاهایش، اورکت را هم انداخته روی سرش. تکانش دادم: «عباس!» فقط میگفت: «هابههابههابههاهاهاها!» گفتم: «بیا بریم تو
ماشین.» بغلش کردم بردمش داخل ماشین، بخاری را زیاد کردم، اسلحه پاسبخش را هم دادم. عباس گفت: «خیلی سردهههههه! ددددددددد!» دندانهایش از شدت سرما و لرز به هم میخوردند. گفتم: «بابا مرد حسابی! آخه این چه کاریه تو میکنی!» گفت: «بخاری بزن! بخاری بزن!» داشت یخ
میزد. دستکش هم دستش نبود.
آمدیم اتاق افسرنگهبان. گفتم: «آقا همه رو بیرون کن.» اینکار را کرد. یک صندلی گذاشتم کنار بخاری. عباس را بغل کردم، آوردم نشاندمش روی صندلی تا با گرمای بخاری یخش باز شود.
یککم که حالش جا آمد، با بیحالی به افسر نگهبان گفت: «بیا.» آمد. گفت: «همه سربازا رو جمع کن بیار، بگو نمیخواد پست بدن.» گفت: «جناب سرهنگ، نمیشه!» گفت: «من بهت میگم. نمیخواد پست بدن.» پرسیدم: «چیه عباس؟» گفت: «بگو دیگه اینا
تا یک هفته پست ندن.» گفتم: «نمیشه پایگاه بدون پست باشه.» گفت: «مردم از ما میترسن، ما از مردم نمیترسیم، اون بدبختا از ما میترسن. بگو یک هفته پست ندن تا من تکلیف اینا رو روشن کنم.» رفتم به سربازها گفتم: «برین همه مرخصی، حال کنید.» افسر نگهبان گفت: «نه آقا!
اینا خودشون فرمانده دارن، شما نمیتونی بگی برن مرخصی. اینجوری میگی اینا الان همه پایگاهو ول میکنن میرن.» گفتم: «خب، فردا بهشون میگم. من دارم بهت میگم قبول کن دیگه!» گفت: «باشه.» عباس را بردم خانه، خواباندم، چهار تا لحاف انداختم رویش، باز هم هنوز یخش
باز نشده بود.
صبح ساعت پنج بلند شد، نمازش را خواند و گفت: «تو نمیای اداره؟» گفتم: «نه، من شیفتم نیست، تو برو.» گفت: «بیا حالا بریم دیگه!» گفتم: «نمیام، اون ماشین روشنه، گرمشم گردم؛ قشنگ برو حالشو ببر.» رفت ستاد. ساعت ده یازده بود رفتم پهلویش.
در زدم. دیدم مهمان دارد. چندتا شیخ داخل اتاقش بودند. احترام گذاشتم، گفتم: «قربان یخاتون آب شد؟» با چشمهایش علامت داد که یعنی مهمان دارم، حواست باشد. گفت: «آره الحمدالله حالم بهتره.»
مهمانهایش که رفتند، بهش گفتم: «چی شد عباس؟ یه دفعه تو گیرپاچ کردی؟» گفت: «بابا خیلی سرد بود. نَمیدانی! دیشب نشد باهات حرف بزنم. باور کن دیگه مرگو به چشام دیدم. این بدبختا چی میکشیدن؟ ما به فکر اینا نبودیم.» گفتم: «مثلا حالا
به فکرشونی، چی کار میخوای بکنی؟» گفت: «نامهشونو زدم.» گفتم: «چی زدی؟» گفت: «به فرمانده نیرو زدم، که برای پاسداری ما پنجاه تا اورکت بخرن. بعد هرکدامشان که میخوان برن پست، یه سینی خرمای بزرگ بذارن، قشنگ تو اتاق افسرنگهبان. کلاه هم خریدم براشان. بعد دستور
دادم برای اینا کلاه و خرما و نایلون بذارن، اینا میرن دستکش بدن بهشون، درست وایسن پست بدن. بدبختا هیچی تنشان نبود. گناه دارن خب! مردم، بچههاشانو دادند دست ما، ما از اینا محافظت کنیم یا اینا رو آوردیم اسیری؟»
دستور عباس اجرایی شد. برای همه اورکت خریدند. از آن به بعد هر سربازی میرفت سر پست، خرما برمیداشت، اورکت، دستکش و کلاه گوشدار هم میپوشید، قشنگ، طوری که فقط چشمهایش پیدا بود.
سال ۱۳۶۶ دریافت درجه سرتیپی
* خلبانهای شکاری
عباس عجیب هوای خلبانها را داشت. تا آنجایی که میتوانست، نمیگذاشت آب در دلشان تکان بخورد. به مسوول دفترش روحالامین سپرده بود مرغ و گوشت و هرچه ارزاق عمومی هست، بخرید، جایی بگذارید، هر روز ببرید در خانه خلبانها بدهید. خلبان
باید فکرش آزاد باشد. زنش نگوید ما گوشت نداریم، مرغ نداریم. خلبان باید فکرش به آن بمبی باشد که چطور برود بزند و سالم برگردد.
جناب … بدون اینکه حرفی بزند، عباس را هل داد، یکلگد هم به او زد، طوری که نزدیک بود بخورد زمین. من پریدم پایین، عباس دوید جلویم را گرفت. خدا گواه است اگر عباس مانعم نمیشد، میزدمش. خون خونم را میخورد. اصلاً حالیام نبود.
اسلحه هم داشتم، قشنگ میتوانستم بزنم توی سرش، بکشمش. عباس جلوی من را گرفت، انداخت توی ماشین، سوار شدیم آمدیم غذای خلبانها با غذای پرسنل و سربازها فرق داشت. بهترین غذاها مال آنها بود. عباس دستور داده بود بهترین نوع غذا را برای خلبانها درست کنند؛ ولی
خودش از همان غذایی میخورد که سربازها و پرسنل میخوردند. بعضی وقتها که من میخواستم از غذای خلبانها بخورم، تا دستم را سمت غذای آنها میبردم، روی دستم خورده بود. میگفت: «هو! مال ما نیست. مال ایناس!» میگفتم: «بابا، تو هم خلبانی، منم دارم خلبانی تو رو میکنم!»
میگفت: «نه، مال ما نیست.» هر ماشینی ما میگرفتیم، میداد به خلبانها. خودمان یک پیکان آبی آسمانی داشتیم، با همین پیکان اینور و آنور میرفتیم.
* اوج مظلومیت
بعد از اینکه عباس سرتیپی گرفت، یکعده ناراحت شدند. بعضیها از عباس قدیمیتر بودند، بعضی هم فکر میکردند عباس خودشیرینی کرده که به او درجه دادند. جناب.... معاون نیروی هوایی ناراحت شده و بگویی نگویی قهر کرده بود. عباس میخواست از
او عذرخواهی کند و بخواهد که به خاطر خدا برگردد و پرواز کند، بمب بریزد و بجنگد.
شبی با پاترول رفتیم دم منزل جناب …. من در ماشین توی تاریکی نشستم. عباس رفت در زد. جناب... در خانه را باز کرد، آمد بیرون. عباس سلام و علیک کرد و گفت: «جناب...، این درجهای که امروز به من دادن، به خدا حق من نبوده است، میدانم شما
بیشتر از من زحمت کشیدید. شما بیشتر از من خاک جبهه رو خوردید. حق شما بود. ایشالا که شما ما رو میبخشید.» جناب... بدون اینکه حرفی بزند، عباس را هل داد، یکلگد هم به او زد، طوری که نزدیک بود بخورد زمین. من پریدم پایین، عباس دوید جلویم را گرفت. خدا گواه است اگر
عباس مانعم نمیشد، میزدمش. خون خونم را میخورد. اصلاً حالیام نبود. اسلحه هم داشتم، قشنگ میتوانستم بزنم توی سرش، بکشمش. عباس جلوی من را گرفت، انداخت توی ماشین، سوار شدیم آمدیم. گفت: «سزای اینا رو خدا میدهد، تو چه به ما داری آخه برادر من؟ وقتی دیدی من حرف
نزدم، تو اصلاً کاری به اینکارا نداشته باش. تو هم یه نظامی هستی، روی آیندهات خطر نکن.» گفتم: «آینده من به جهنم! حق نداشت با تو اینکارو بکنه!»
نمیدانم ماجرای آنشب را چه کسی به صراف رییس اطلاعات نیروی هوایی گزارش کرده بود. بعداً که او را دیدم، به من گفت: «شبی که عباس درجه گرفته بودو میدونی؟» گفتم: «آره.» گفت: «تو از کجا میدونی؟» گفتم: «من اونجا بودم.» گفت: «تو اونجا
بودی؟ پس چرا کاری نکردی؟» گفتم: «عباس نذاشت. عباس نذاشت. من میزدم، با تیر میزدمش. زورم نمیرسید، ولی با تیر میزدمش.»