مطببه گزارش تحلیل ایران: سال پیش دنداندرد داشتم، به دندانپزشکم رفتم و ترمیمش کردم! وقتی دردم حسابی آرام شد دیگر حرفهای دکتر را نشنیدم که تأکید میکرد دخترجان حتماً باید روی دندانت روکش بکشم! آخر خَرم از پُل گذشته بود و دیگر دردی نداشتم که خودم را به این
در و آن در بزنم.
مدتها گذشت تا یک روز تکهای از همان قسمت ترمیم شده بدون روکش جدا شد و زیر دندان سالمم رفت و باعث شکستگیاش شد و حالا من ماندم با دو دندان آسیبدیده که باید برایش حسابی وقت میگذاشتم و کلی هم پول هزینه میکردم!
البته دیگر برای پشیمانی از این سهلانگاریم دیر بود و چارهای جزء این نداشتم که گردنکج کنم و رهسپار مطب آقای دکتر شوم! میدانستم قرار است حالا من میگویم مراسم قدردانی از مریض منظم ولی شما بشنوید مراسم گوشمالی مریض نامنظم را پیش رو داشته باشم ولی آخ از درد
بیامان دندان.
خُب اینها را نگفتم که شما را یاد شببیداریهای تلخ دنداندردیتان بیندازم و یا خدایی ناکرده کلاس بگذارم که آره ما وقتی دندانمان کوچکترین ذقذقی میکند زودی میرویم پیش دندانپزشک مخصوص! نه بههیچوجه بلکه اینها سرآغاز موضوعی بود از قصه زندگی یک آقای دکتر
دندانپزشک.
آقای دکتر را از چند سال پیش میشناسم؛ یادم است روزی که در یک مراسم از او بهعنوان دندانپزشک جهادگر تجلیل کردند، گوشه لبی کج کرده و به بغلدستیام گفتم والله این دندانپزشکها آنقدر پول پارو میکنند که حالا یکی دو بار ویزیت رایگان کرده دیگر تجلیل نمیخواهد.
مطبی که برای آدم معمولیهاست
خلاصه گذشت و گذشت تا اینکه دست روزگار خبرنگاری ما کاری کرد تا بشوم مریض دائمی آقای دکتر جهادگر! واقعیتش هر چقدر بیشتر او را میشناختم بیشتر حیران و هاجوواج میشدم و میشوم؛ پس اگر تا اینجای متن آمدهاید از این به بعد را هم بخوانید و از زندگی پر از حرف آقای
دندانپزشک لذت ببرید.
مطب آقای دکتر حسین پناهزاده، در منطقهای بسیار معمولی و حتی بهاصطلاح امروزیها در پایینشهر تبریز قرار دارد؛ آقای دکتر داشت دندانم را قالبگیری میکرد که از او پرسیدم آقای دکتر شما که کارت خوبه چرا مطبتان اینجاست؟ بروید بالاشهر و کلی هم مشتری دستبهنقد
و تجملی پایشان به مطب باز شود!
یکهو صدای آنگل در دست آقای دکتر در دهانم پیچید، یکجوری مته را داخل دهانم فرومیبرد که حس میکردم چند میلیمتر دیگر قرار است به مغزم برسد!
انگار که از سوالم خوشش نیامده و دارد انتقام میگیرد: « ببین دخترم، آنقدری دکتر برای آن تجملیها،کامپوزیت و لمینت دوستها هست که دکتر برای کارهای معمولی نیست، من دوست دارم دکتر معمولیها باشم! من دوست دارم دردی را کم کنم، من دوست دارم کسی شب از فرط درد
دندان بیدار نشود، من میخواهم کسی بهخاطر درد دندانش نگوید که هزینه دندانپزشک زیاد است، تحمل میکنم و حالا دردش زیاد شد با میخک درمانش میکنم و یا برود پیش دندانکش محلهشان و دندان را از بیخ بکشد».
مته را از دهانم خارج کرد و آینه دهان را جایگزینش کرد، چندضربهای با آن به دندانم زد و دوباره به حرفهایش ادامه داد:« وقتی دندانپزشکی را انتخاب کردم از روزهای سخت و پردرد بیرونآمده بودم، معنی درد را با پوست و گوشت و استخوان درک میکردم، رفقایم جلوی چشمهایم
شهید میشدند، اسیر میشدند و یا یکی از اجزای بدنشان را به یادگار میگذاشتند؛ من از درد آمدهام و معنی درد را خیلی خوب میفهمم، الان روسیاهی میخواهد که من مالاندوزی کنم و بعد ادعای رفاقت با مردانی داشته باشم که همه عشقشان مردم و برای مردم بودن بود».
دفتر بزرگ حساب کتاب آقای دندانپزشک
آقای دکتر داشت، آنطرفتر مواد فلزی روکش را هم میزد و من غرق حرفهای او که یکهو منشی آقای دکتر که خواهر همسرشان هم هستند وارد اتاق شد:« دکتر، آقای فلانی آمده تا قسطهای عقبافتادهاش را بدهد، میگوید حاج خانم چند ماهی مریض احوال بود برای همین اقساط دیر
شد».
دکتر پناه زاده کمی چشمهایش را ریز کرد، انگار که هنوز یادش نیست که آقای فلانی کیست:«آهان! بگو چیز قابلداری هم نیست، دغدغه ذهنیاش نکند».
با بدجنسی رو به منشی کردم و گفتم، مگر سوپرمارکته که قسطی کار میکنید؟ شانهای بالا انداخت:« یک دفتر حساب بزرگ برای مراجعان آقای دکتر داریم که اکثرشان قسطی است ولی هیچ زمانی برای پرداخت هزینه تعیین نمیشود و بیمار هر وقت که توانش را داشت، پول را پرداخت میکند
و از نظر آقای دکتر پرداخت نکرد هم زیاد مهم نیست».
دکتر حسین پناهزاده، در سال ۱۳۴۱ در یکی از روستاهای شهرستان آذرشهر بهعنوان تهتغاری یک خانواده مذهبی متولد شد؛ پدرش کشاورز بود و ۴ برادر و ۴ خواهر هم دارد؛ آقای پناهزاده همیشه شاگرداول مدرسه بود و زمانی که بیکار میشد سر زمین رفته و کمک دست پدرش میشد.
آقای دکتر پناهزاده وقتی تازهوارد مقطع چهارم دبیرستان شده بود، احساس مسئولیت کرده و درخواست اعزام به جبهه میکند؛ همه معلمهایش مخالفت میکنند و سعی داشتند تا او را از این تصمیم منصرف کنند ولی آقای پناهزاده تصمیم خود را گرفته بود و راهی جبهه میشود زیرا
معتقد بود که تا مادامی که امنیت نباشد، درس و تخصص معنایی ندارد».
رزمنده دیروز و پزشک امروز
همانطور که خودش تعریف میکرد ابتدا به منطقه کردستان اعزام میشود ولی بعد از ۲ ماه درخواست حضور در جبهههای جنوب کشور را میدهد؛ در آن ایام شهید یاغچیان نیز که برای اعزام نیرو به شهرستان مراغه آمده بود، با انتقال آقای پناهزاده و تعدادی از دوستانش به منطقه
عملیاتی جنوب موافقت میکند و آنها را نیز با خود به جنوب میبرد.
بعد از اعزام به اتفاق بچههای زنجان و اردبیل یک گردانی به نام «گردان حرّ» را در سوسنگرد تشکیل داده که با همان گردان نیز در عملیاتهای الی بیت المقدس ۱ و ۲ شرکت کردند. در آن دوران زمزمههای تشکیل تیپ لشکر عاشورا به فرماندهی امین شریعتی هم شنیده میشد.
آقای پناهزاده همه خاطرات هشت ساله جنگ را تُند تُند برایم تعریف میکرد و آخر سر به سمت کمدی با قفل بزرگ رفت؛ چند آلبوم از داخلش در آورد و نشانم داد: «در ۲۲ فروردین سال ۶۲ عملیات والفجر ۱ به عنوان نیروی پشتیبانی عملیات شرکت کردم و وظیفه دوشکاچی آن عملیات
را بر عهده داشتمغ در آن عملیات تعدادی از دوستانم شهید و زخمی شدند و من هم در آن عملیات به درجه جانبازی رسیدم که البته نحوه مجروحیتم هم بهنظرم شنیدنی است».
با ذوق گفتم خیلی دوست دارم تا بشنوم؛ چند تا عکس از مجروحیتش نشانم داد: «ساعت ۱۲ شب در حال تیراندازی با دوشکا بودم، چند نفر از دوستانم به من گفتند که از ناحیه گردن زخمی شدهام ولی من اصلا متوجه هیچ چیزی نشده بودم؛ آن لحظه دوشکا گیر کرده و من با همان گلوی
زخمی شده در حال باز کردن دوشکا بودم که متوجه شدم که یک تکه از دوشکا نیست؛ ظاهراً تک تیرانداز بعثیها دوشکا را مورد هدف قرار داده و تیرش به آن تیکه از دوشکا برخورد و آن تیکه هم به گلوی من اصابت کرده بود که تا الان هم در گلویم مانده است».
روسیاهی میخواهد که خود مالاندوزی کنم و همچنان بگویم رفقایم شهید هستند
آقای پناهزاده بعد از مجروحیت به بیمارستانی در اراک منتقل میشود ولی به علت اینکه ترکش دقیقا روی شریان اصلی رگهایش قرار گرفته بود، پزشک معالجاش از درآوردن ترکش امتناع میکند از اینرو آقای پناهزاده آن یادگار را ۳۸ سال است که به همراه دارد.
پرسیدم، از جبهه تا دندانپزشکی! چی شد که از این رشته سر در آوردید: «سال ۶۴ ازدواج کردم و همزمان درسم را هم ادامه دادم، بعد از اتمام تحصیل در بیمارستان سپاه کار میکردم ولی با تشویق رفقا در سال ۶۸ دوباره کنکور داده و از دندانپزشکی تبریز قبول شدم البته این
قبولی روزی و پا قدم دختر بزرگم بود».
دکتر داشت کارهای پایانی روکش دندانم را انجام میداد و من هم باید هر چه سریعتر باید صندلی یونیت را به مریض بعدی بدهم؛ دم دمای آخر گفتم، آقای دکتر حال دلتان الآن خوب است؟ روکش را داخل دهانم چفت کرد:«خیلی زیاد! خدا را شاکر هستم، خانواده خیلی خوبی دارم، همسری
نمونه دارم، فرزندان صالح دارم و نوههای قشنگ! خداوند عرضه و لیاقت بهم داد تا در دفاع از وطن شرکت کنم، بعدش هم نعمت را بر من تکمیل کرد تا در قامت یک پزشک دردی از جان بندگانش بردارم، من آدم خیلی قانعی هستم و اگر دنبال مالاندوزی و یا خدایی ناکرده سوءاستفاده
از موقعیت بودم الآن دیگر دکتر خوبی نبودم و به من هم باید میگفتند دکتر دانه درشت».
آقای دکتر روزانه بیش از 20 بیمار را معالجه میکند که اکثرا هم درمان قسطی! سالی چند دفعه هم با رفقای پزشکش به مناطق محروم میروند و کارهای جهادی انجام میدهند».