به گزارش تحلیل ایران آنچه در دوازده ماه گذشته، خود را به شکل ترور فرماندهان میدانی حزبالله توسط رژیم اسرائیل نشان داده بود و سه مورد اصلیاش را در ترور و شهادت شهید وسام الطویل (حاج جواد)، شهید طالب عبدالله (حاج ابوطالب) و شهید محمد ناصر (حاج
ابونعمة) دیدیم، از حدود دو ماه پیش ناگهان شیب تندی به خود گرفت و شاهد سلسله عملیاتهای تروری در قلب ضاحیۀ بیروت بودیم که با ترور شهید فواد شکر (حاج محسن) آغاز شد و با شتابگیری در دو هفتۀ اخیر (پس از حادثۀ پیجرها و ترور فرماندهان رضوان) نهایتا به ترور غیرمنتظرۀ
شهید کبیر، سید حسن نصرالله انجامید.
اساساً بخشی از کامیابی اسرائیل در ترور سید حسن نصرالله، به همین «غیرمنتظره» بودن آن بازمیگشت.
به نظر میرسد حزبالله (خصوصاً بعد از چندین اقدام موفق اسرائیل در حوزۀ ضربات امنیتی) این گمان را نداشت که اسرائیل «توان دسترسی» به سید را نخواهد داشت، بلکه برآورد میشد که اسرائیل به چنین کاری «اقدام» نخواهد کرد. اما چرا این برآورد خطا بود؟ برای
فهم پاسخ، باید به دو سوال دیگر پاسخ داد: اساساً چرا اسرائیل سراغ این ترورها رفته است؟ و چرا در برهۀ اخیر، آن را شتاب بخشیده؟
پیروزی در نبردها، شکست در جنگ
اسرائیل در غزه 4 هدف رسمی داشت که در واقع، به صورت پلکانی از بالاترین سطح توقع تا پایینتر سطح را شامل میشد و میتوان آن را به صورت دوایر متحدالمرکز تصور کرد: نابودی حماس، (اگر میسر نشد) نابودی حکومت حماس در غزه و ایجاد جایگزینی برای آن و (باز
هم اگر میسر نشد) تهدیدزدایی از مبدأ غزه برای اسرائیل و در کنار این سه، آزادی اسرای اسرائیلی. آخرین هدف اسرائیل (که در واقع از تمامی این اهداف بزرگتر بود و اعمال شد، ولی اعلام نشد) عبارت بود از تلاش برای کوچاندن مردم غزه، و پایان بخشیدن به «موضوع غزه» از اساس.
با گذشت ده ماه از جنگ، مشخص بود که اسرائیل به هیچ یک از این اهداف دست نیافته است. البته نمیتوان از حجم عظیم شهدا و مجروحین و ویرانی قابل توجه زیرساختها در غزه چشم پوشید، ضمن آنکه نمیتوان موفقیت اسرائیل در بسیاری از نبردهای تاکتیکی (مثلا رسیدن
به فلان نقطه از شهر، یا از بین بردن فلان تونل خاص) را نادیده انگاشت. اما این موفقیتها، هیچ یک محققکنندۀ اهداف جنگ نبودهاند. از همین رو بود که نتانیاهو پیش از لشکرکشی به رفح گفت: «کسانی که از ما میخواهند به رفح وارد نشویم، در واقع به ما میگویند شکست را
بپذیر.»[1] این،
یکی از روشنترین اذعانهای مقامات اسرائیلی به «شکست در جنگ» تا پیش از ورود به رفح است. ناگفته پیداست که پس از ورود به رفح نیز تحول بنیادین در مسیر جنگ رخ نداده و در بر همان پاشنه میچرخد و با این حساب، همچنان باید اسرائیل را در وضعیت مشابه تعریف کرد، چیزی
که نویسندگان متعدد اسرائیلی و غیر اسرائیلی، آن را «پیروزی در همۀ نبردها، و شکست در جنگ» میخوانند.[2]
در جبهۀ لبنان نیز وضعیت به همین منوال بوده است. اسرائیل، ده ماه بود با حزبالله میجنگید ولی صدها روز جنگ و هزاران پوند بمب و موشک و آتش ویرانگر توپخانهای نتوانسته بود وطنگیران یهودی شمال فلسطین را به خانههای غصبیشان بازگرداند، کسانی که تعدادشان
چیزی بین حداکثر 210 هزار تن (به گفتۀ آویگدور لیبرمن وزیر اسبق دفاع) تا دستکم 60 هزار تن (آمار رسمی حکومت اسرائیل) برآورد میشود. هیچ چشماندازی برای تغییر این وضعیت نیز به چشم نمیخورد.
تغییر زمین بازی
با این مقدمات روشن بود که اسرائیل باید دست به اقدامی بزند که به اصطلاح «تغییر دهندۀ بازی» (گیمچنجر) باشد. تصویب رسمی «بازگرداندن آوارگان شمال به منازلشان» به عنوان یکی از اهداف جنگ در کابینۀ اسرائیل، نشان میداد به چنین وضعیتی نزدیک شدهایم. اما
آیا اسرائیل میتوانست به حمله به جنوب لبنان، این هدف را محقق کند؟
حملۀ هوایی، که نشان داده بود «به تنهایی» قادر به تحقق چنین هدفی نیست. حملۀ زمینی نیز خطر بالا رفتن تلفات صهیونیستها را به دنبال داشت. ضمن آنکه مشخص نبود الزاماً بتوان در پیشرویهای زمینی در جنوب لبنان حتی به اندازۀ غزه موفق بود (چه از حیث تفاوت
توان رزمی و تسلیحاتی حزبالله و چه از حیث تفاوت شدید جغرافیای کوهستانی جنوب لبنان با جغرافیای مسطح و بدون عوارض غزه).
در اینجا بود که نتانیاهو، که به شدت به یک «تصویر پیروزی» برای بهبود وضعیت خود در داخل اسرائیل هم نیاز داشت، زمین بازی را به سمت «ترور سران» تغییر داد. اسرائیل گرچه یکی از قدرتمندترین ارتشهای جهان را از حیث تجهیزات در اختیار دارد، اما حوزۀ مزیت
نسبی این رژیم، همواره بحثهای امنیتی بوده است. چندین هزار ترور موفق که توسط این رژیم در تاریخش صورت گرفته، و خرابکاریهای متعدد در کشورهای متخاصم و حتی تلاش برای براندازی در این کشورها از طرق پیچیده و متنوع، کارنامۀ پرباری در زمینۀ فعالیتهای تروریستی/امنیتی
برای این رژیم به بارآورده و نهادهای عملیاتی-امنیتی این رژیم را نیز در طول دهها سال در این زمینهها، کارآزموده و صاحبسبک کرده است. از دید نتانیاهو، حالا وقت آن بود که اسرائیل از این توانمندی راهبردی-تاریخ خود، در نبرد جاری استفاده کند.
از سوی دیگر، اگر قرار بود اسرائیل به لبنان لشکر بکشد، باید کاری میکرد که سازمان رزم حزبالله دستکم دچار اختلال شود. برآورد صهیونیستها این بود که کشتن فرماندهان حزبالله (آن هم با تاکتیک جنگی «تعاقب» و عملیاتهای پیاپی) میتواند چنین اختلالی
را به وجود بیاورد.
اسرائیل میدانست که حزبالله دستکم صد هزار نفر نیروی رزمی (به جز نیروهای خدماتی و ...) در اختیار دارد. ارسال پهپادهای هدهد و نمایش شهر موشکی عماد 4 هم بخشی از توان فنی و رزمی حزبالله را به اسرائیل نشان داده بود. عملکرد درخشان حزبالله در نبردهای
زمینی در جنگ سوریه نیز پیش چشم صهیونیستها بود. آیا آنها میتوانستند کل این ساختار را فلج کنند؟ مسلما نه. این نیز عامل دیگری بود که صهیونیستها به سمت تغییر زمین بازی بروند. آنها راهبردی را در پیش گرفتند که مئیر داگان پیشتر در بحث برنامۀ هستهای ایران، آن
را آزموده بود.
کشتن راننده
مئیر داگان (رئیس اسبق موساد) دربارۀ اینه چرا به جای حملۀ نظامی به تأسیسات اتمی ایران، ترور دانشمندان هستهای را در دستور کار قرار دادند گفته بود: «اگر برنامهریزی میکردیم [و موفق میشدیم] مانع دستیابی ایران به برخی از اجزا [و قطعات مهم برنامۀ
هستهای] شویم، این به صورت جدی به برنامۀ آنها لطمه میزد. در یک ماشین، به صورت متوسط 25 هزار قطعه هست. تصور کن که 100 قطعه از این قطعات وجود نداشته باشد. در این صورت واقعاً خیلی سخت میشود ماشین را به حرکت درآورد. و البته از طرف دیگر، بعضی وقتها، کارِ اثربخشتر
این است که راننده را بکشی. والسلام نامه تمام!»[3]
اسرائیل حالا در موضوع لبنان نیز تصمیم گرفته بود «راننده» را بکشد. به گمان اسرائیلیها، اگر فرماندهان ارشد حزبالله از صحنه حذف میشدند، کسی باقی نمیماند تا آن صدهزار تن را «خطدهی» و «راهبری» کند.
انضباط، عامل منفی!
شاید بتوان تا حدی، تأخیر در پاسخ حزبالله به ترور فواد شکر، و «منضبط» بودن این پاسخ را (که هیچ یک از به اصطلاح غیرنظامیان اسرائیلی را هدف قرار نداد) و تاخیرهای بعدی حزبالله در پاسخ به سلسله ترورهای فرماندهان در روزهای بعد و همچنان «منضبط» ماندن
حزب در این حوزه را یکی از دلایلی دانست که باعث شد اسرائیل ادراک متفاوتی از حزبالله به دست آورد. در واقع، اسرائیل تا آن زمان اگر دست به اقدامات حادتری نمیزد، به واسطۀ ادراکی بود که از پاسخ احتمالی حزبالله داشت و میاندیشید با «سناریوی روز قیامت» مواجه خواهد
شد.
اما پاسخِ باتأخیر به شهادت فواد شکر در قلب ضاحیۀ جنوبی بیروت، و انضباط پاسخ حزبالله که باعث «محاسبهپذیری» از سوی اسرائیل شد، آنها را به این نتیجه رساند که میتوانند بالاترین اهداف در فهرست ترورهای خود را نیز (که تا چندی پیش حتی تصور ضربه زدن
به آنها را نداشتند) هدف قرار دهند و با «پاسخ محاسبهناپذیر» مواجه نشوند.
به دیگر سخن، اسرائیل با «محاسبۀ» پاسخ حزبالله دریافته بود هزینۀ احتمالی این ترورها، بسیار بسیار کمتر از منفعت راهبردیشان است و آنچه این «محاسبه» را برای اسرائیل میسر کرد، انضباط حزبالله در پاسخ به دشمن (و تا حدی و به صورت فرعی نیز تأخیر ایران
در پاسخ به ترور شهید هنیه) بود.
البته خط اصلی حزبالله در مواجهه با دشمن، به شکست کشاندن او از طریق ایجاد مانع در دستیابی او به اهدافش است. در چنین جنگهایی، طرف مهاجم اگر پیروز نشود شکست خورده و طرف مدافع اگر شکست نخورد پیروز شده است. وقتی هدف اسرائیل بازگرداندن آوارگان به شمال
است، اگر حزبالله بتواند با استمرار آتش و حفظ توان رزمی خود، جلوی این هدف را بگیرد، در واقع دشمن را شکست داده است. نوع واکنش حزبالله بعد از ترورهای ضاحیه، یعنی استمرار همان آتشباری روی شمال فلسطین و سلب امکان بازگشت آوارگان، از این حیث قابل درک بود و میتوان
آن را کاملا صحیح دانست. اما وقتی اسرائیل علاوه بر آن خط اصلی (بازگرداندن آوارگان) خط جدیدی را به عنوان «کشتن راننده» در پیش گرفته بود، شاید لازم بود حزبالله نیز خط موازیای را (به صورت مقطعی و تکضربتی، ولی سنگین) اجرا کند تا ادراک ایجاد شده برای دشمن از
محاسبهپذیری حزب را تغییر دهد.