به گزارش تحلیل ایران برای من سخت است که از مادرم بنویسم چون هیچوقت نداشتمش. هیچوقت نبود؛ یا مدرسه بود، یا اردو. یا جلسه اداره بود یا جاهایی که اسم سختشان در ذهن سادهی کودکیام نمانده. عجیب اینکه یادم نمیآید که بهانهگیر یا دلتنگ و
منتظرش باشم وقتی میآمد، معمولا روی کوه پشتیها در حال مبارزه بودیم یا داشتیم توی حیاطخلوت خرابکاری میکردیم که البته اسمش را آنوقتها با افتخار کاردستی میگذاشتیم. و یا چهارتایی سرنشینان تختی، مبلی میشدیم تا بشود کشتی و سفینه و ماشین و مابقی وسایل رؤیاسواریمان.
خوب یادم است لحظه ورودش همیشه یک لرزی میانداخت توی قلبم. حتی اگر آن روز استثنائاً مژههای کسی را توی بازی قیچی نکرده بودیم و برای آزمایشْ الکل توی خاک گلدان نریخته بودیم.
همینکه در هُل میخورد و دستش با کیف سیاه خستهای که از آن آویزان بود روی دستگیره نمایان میشد، مثل اینکه وسط کارتون سندباد یکی بیاید و پیچ تلویزیون را بچرخاند و بزند کانال اخبار یا گزارش هفتگی، حال و هوای خانه عوض میشد. سوت پایان
بازی میخورد. دیگر وقت تمیز کردن خانه و سکوت و مشق نوشتن میرسید. مقنعهی بلند چانهدار و چادر سادهاش را میانداخت روی دسته مبل کنار در و چندبار دست میکشید لای موهای درهم ریختهاش.اینجاست که فاصله من و مادرم
در تمام زندگی عمق گرفته است. او وقتهایی هم که بود، نبود. خسته بود. سردرد داشت. کارهای خانه، تمام اندکوقت حضورش در خانه را میبلعیدند. پای گاز بود. پای سینک بود. تا نیمههای شب پای لباسشوییِ سطلیِ بزرگ و آهنی توی حمام بود که سیمش اتصالی داشت.با
اینکه معلم بود، هیچوقت یادم نمیآید پرسیده باشد مشقم را نوشتهام یا نه.
در هیچ جلسه اولیاء و مربیانی شرکت نمیکرد. «خانوممون گفته» برایش هیچ تقدسی نداشت. و بارها بیکاردستی و پول کمک به مدرسه و بدون کاور رنگی مخصوص ورزش، راهیام کرد و هیچ ابایی نداشت که مرا با اضطرابش تنها بگذارد. تنها جایی که روی درّه بین
ما پلی داشت و او را کنار خودم حس میکردم بعد از رد شدن از زیر کتیبههای مشکی «یا زهرا» بود.
من و مامان با هم زیاد روضه میرفتیم. آنقدر زیاد که برگزاری همه ولادتها و شهادتها جزو سبک زندگیمان بود. بستنی دوقلو و جعبه شیرینیِ زبان، برای اعیاد بود و خرمای خیراتی برای ایام عزا. اما در فاطمیه، مادرم تا پیشانی در اندوه فرو میرفت.
روسری مشکیاش توی خانه هم نشان عزادار بودنش بود و حتی شب شهادت لامپها را کمتر و غذا را سادهتر میکرد. مادرم در فاطمیه ساکت بود و ساکت بود و ساکت بود تا خودم را روبروی صندلی سخنران و لای بوی اسفند و چای دارچینی پیدا میکردم. هنوز «السلام علیکِ...» تمام نشده
مادرِ محکمم بیخجالت گریه میکرد. نه بلند و محکم و پر هیاهو؛ مثل کودکهای تنها و ترسیده. هق هقی داشت مخصوص بچههای دبستانی که گوشه حیاط منتظر مادرشان هستند.
آن سالها بنظرم شاکلهی او مخلوطی از اشک و سیمان بود. آنهمه هیبت و مقاومتش ترَک برمیداشت و چکّه میکرد. آغوش روضه حضرت زهرا(س) تنها پناه امنش برای نوازش و محبت بیدریغی بود که جای دیگری پیدایش نمیکرد.با اینهمه
حس نزدیکی که توی روضه با او داشتم، باز وقتی چادرهای توی صورت کشیدهْ پس میرفت، جذبه صورتش برمیگشت و تذکر میداد که درست بنشینم و دامنم را بکشم روی پاهایم. دوباره من توی تمام سختگیریها و جدیتش دنبال چیزی میگشتم که توی کولهی هویتم گذاشته باشد و مرا راهی
مدرسه زندگی کند.
بالاخره آن مِهر اختصاصی را یافتم. لحظه کشفش مثل این بود که زیر پایهی چوبی کمد قدیمی خانه پدری دنبال گوشواره ریز و کوچکی بگردی، ولی یک الماس شش قیراطی پیدا کنی.دانشجو بودم و دیگر سفره روضههایم از مادرم جدا شده بود.
داشتم بخش سیمانی ژنومم را زندگی میکردم؛ سخت و رُک و جدی و محکم روضههای خانگی و اشتباهات خانمجلسهایها را به باد نقد میگرفتم. فخر مجالس مسجد دانشگاه و مداح دکتر و سخنران فلانش را میفروختم. میخواستم به مادرم بگویم تو اشتباه کردی. من از تو عبور کردم. اما
آن روز توی روضه حضرت زهرا(س) گیر افتادم؛ درست بین در و دیوار. مداح دانشگاه داشت از مادر بارداری میخواند که پشت در به دفاع ولایت آمد ولی زورش به فشار چهل مرد نرسید. داد مردها و نالهی زنها که هوا رفت، یکهو روضه خواندن را قطع کرد. اشک من هم نیمه ماند. منتظر
روضهای جانکاهتر بودم. روضه دستی که علی(ع) را از مسجد برمیگرداند. تهدید به نفرینی که ستونهای مسجد را میلرزاند. اما مداح گفت: «امروز بهمحض رسیدن به خونه، پای مادرتونو ببوسید. چون معصوم میفرماید:هرکس خنکای محبت ما را در قلب خویش احساس میکند، برای مادرش
زیاد دعا کند. زیرا این را مرهون پاکدامنی اوست.» جا خوردم. حتی لجم گرفت. تا به خانه برسم جمله را هزاربار فکر کردم. در را باز کردم و دیدم مادرم توی خانه کمنور جلوی تلویزیون نشسته و با مداح حرم حضرت معصومه(س) سینه میزند. از دم در تا تلویزیون بیست و دو سال طول
کشید. ولی باز نتوانستم از یک قدمیاش نزدیکتر شوم. انگار او در یک «بالافق الأعلی» نشسته و من در «فَکانَ قابَ قَوسَین» خشکم زده باشد. سرش را بالا آورد و با چشمهای خیس نگاهم کرد: «بشین! قشنگ میخونه.»
دو زانو و با احترام کنارش نشستم: «شایدم این تویی که خیلی قشنگ گریه میکنی.» مثل ابرهای گره خورده بهم سر روی شانههای هم گذاشتیم و تا «فَفی فرجِ مولانا صاحبَ الزمان...» باریدیم.