به گزارش تحلیل ایران از شهرری و خیابانهایش، سر از کوچههای کربلا در میآورم، جغرافیای زیر پایم 360 درجه میچرخد و مرا میرساند به عراق. مغازههای کنوفه فروشی، سمبوسه و فلافلهای بغدادی پخش شدهاند کف خیابانها و رهگذرهایی که از کنارم رد
میشوند با لهجههای غلیظ، عراقی صحبت میکنند. اینجا همهچیز شبیه کربلا است اما تابلوها نظر دیگری دارند:«دولتآباد، بلوار قدس».
تقصیر کوچهها نیست آدمها بوی کربلا میدهند، عطر نجف را دارند و رایحه کاظمین از تار و پود لباسشان به مشام میخورد. آدمهایی که سالها ساکن و مجاور اهلبیت علیهالسلام در عراق بودند و روزی با بیرحمی تمام و به دست صدام اخراج شدند. سال
1350 معاودین؛ عراقیهای ایرانیتبار اخراج شده به وطن بازگشتند و در مجاورت حضرت شاهعبدالعظیم یک کربلای کوچک برای خود ساختند و زندگی بین دو وطن را شروع کردند.از آنجایی که عشق به اهلبیت هم در خون ایرانیشان است و هم در ریشههای عراقیشان،
هر سال و در هر مناسبتی سفرهدار ولادت یا شهادت ائمه در خیابان دولتآباد میشوند اما برای امام حسن علیهالسلام این سفرهداری کریمانهتر است! سفرهای که یک کلیومتر کش میآید و تمام اهل محل، چه ایرانی، چه افغانی و چه عراقی را دورهم جمع میکند.
تابلوی سبزی، اول مسیر خیال قشنگی برایم میسازد، خیال آنکه در کوچههای مدینه قدم میزنم. رویش بزرگ نوشته شده:«محافظه المدینه المنوره». دود از سر موکب بزرگی بلند شده و تا چشم کار میکند سیخهای کباب روی آتش جلز و ولز میکنند. اما این تمام
ماجرا نیست آدمهای اینجا هر کدام قصهای دارند قصهای که ساعتها پایت را روی این مختصات دلانگیز بند میکند.
روزی که بساط دلتنگی نجفیها در خیابانهای دولتآباد پهن شد
روی آجرهای خانهای که به سبک و سیاق خانههای عراقی ساخته شده واژه «موکب امالبنین» خودنمایی میکند. کلمه نساء نوشته شده روی کاشیها جواز ورودم میشود به موکب. پرده کنار در را با دست پس میزنم و قدمی برمیدارم، اما بیشتر شبیه طی الارض
است، انگار همین حالا در زمان سفر کردهام و رسیدهام به موکبهای بین راه اربعین. خانمها دورتا دور خانه روی مبلیهای راحتی نشستهاند و قهوه میخورند. چادرها همه یکدست عربی است، کلمات هم همینطور...جمع آشناست، همه یا همسایهاند یا هم محلی یا فامیل اما ورود غریبهای
مثل من باز صمیمیت آن جمع را به هم نمیزد. مثل اینکه یکی از اقوام آمده باشد به استقبالم میآیند، خوشآمد میگویند و سینی غذایی برایم میآورند.سراغ یکی از خانمهای سن و سالدارشان را میگیرم و درخواست مصاحبه میکنم اما قبول نمیکند. وقتی
میگویم خبرنگارم، واژه «تحچیه؛مصاحبه» زبان به زبان میگردد اما به پیوستش هم نوبت به هرکس میرسد، سری به علامت منفی تکان میدهد و در گوش کناریاش میگوید:«تحچين وياها؟باهاش مصاحبه میکنی؟» گوش تا گوش وقتی یک دور کامل همه درخواستم را میشنوند و کسی قبول نمیکند
یکی از بزرگترها رو ترش میکند و به خانمها تشر میزند:«مو حلوة، ضيف علینا! درست نیست، اون مهمون ماست!»
بلاخره یکی از میان جمع بلند میشود تا رسم مهماننوازی را به جا بیاورد. جوان است. سن و سالش به دهه ۵۰ نمیخورد، ایران به دنیا آمده اما مثل یک عراقی اصیل رفتار میکند، البته یک ایرانی تمام عیار هم در وجودش دارد. کلمات فارسیاش تنه میزنند
به لهجه عراقی، او هم مثل خیلی از زنان اینجا، چند روزی است همسر و پدرش را ندیده است زبان که باز میکند متوجه میشوم موکب برای نجفیهاست و آدمهایش روزگاری همسایه امام علی علیهالسلام بودند میگوید:«مردم نجف رسم دارند در تمام شبهای ماه رمضان در خیابانهای
منتهی به حرم امیرالمومنین سفره افطار پهن کنند. درست مثل اربعین هرکس هرچه که دارد را میآورد و در افطاری شریک میشود. البته افطاری میلاد امام حسن علیهالسلام بین همهی این شبها فرق میکند چون آقا کریم است مردم هم، به ایشان اقتدا میکنند و کریمانهتر میبخشند،
چند سالی است که ما هم در خیابان دولت آباد بساط دلتنگیمان را پهن میکنیم و برای ولادت امام حسن علیهالسلام سفره افطار میاندازیم!»میپرسم: حالا چرا سفره یک کیلومتری!!! کلمات را کش میدهم که بزرگی این افطاری به چشم بیاید اما او خجالتزده
مثل کسی که کار ناقابلی کرده باشند سر پایین میاندازد و میگوید:«کاش ۱۶۶۶ کیلومتر بود از اینجا تا خود مدینه!»
شهید راه مدینه!
خیابان یک دقیقه هم از شور نمیافتد، هر لحظه مهمانهای جدیدی از راه میرسند و مهمانهای قبلی سیر از پای سفره بلند میشوند. مولودیخوان عراقی گوش خیابان را پر میکند از ذکر یا حسن علیهالسلام، دختر بچهای از اتباع افغان مثل برق از کنارم میدود
و در صف یکی از موکبها میایستد. ذوق چشمهایش موقع گفتن:«مامان غذا کبابه!» دیدنی است.خانوادههای شبیه به او را زیاد اینجا دیدهام، خانوادههایی که از صورتهای استخوانی و لبان رنگ پریدهشان میشود فهمید چند وقت است یک غذای درست و درمان
نخوردهاند. فیض این ضیافت را چراغانیهای بالای سرمان کامل کرده است، نور رنگارنگشان مینشیند وسط سفره و رزق امام حسنیمان بهشتی تر میشود. اما خادمان اینجا دلخوشی از این نورهای رنگی ندارند میگویند نور چشمیمان را به پایش دادیم!عکس مردی
با موهایی که یکی درمیان خیال سفید شدن داشتند تازه روی بنرها به چشمم میآید. مرحوم جواد دارستانی که خادمهای اینجا صدایش میزنند شهید راه مدینه! از چند روز قبل که قرار بود یک کیلومتر از خیابان چراغانی شود آقا جواد مثل همیشه داوطلب شد. دنبال سختترین کارها در
دستگاه اهلبیت میگشت سالها روی شانهاش ستارههای خادمی نشسته بودند و پیرغلام اهل بیت علیهم السلام بود. برای چراغانی هم به همه سپرده بود که خودش میآید. مثل همهی آنهایی که پای روضه اباعبدالله «ع» بزرگ شدند شهادت آرزویش بود اما هیچوقت از گوشهی ذهنش هم عبور
نمیکرد که امام حسن علیهالسلام پای برگه آرزویش را امضا کند و شهید شود.بین نوکری برای آقاجانمان و تدارک مراسم جشن میلادشان از روی نردبان بلندی افتاد و بهشتی شد. این ریسهها هم آخرین یادگاریهای خادمی او هستند، ریسههایی که کسی دلش نمیآید
دست به آنها بزند!
اسکناسهایی با ملیتهای مختلف که بوی همدلی میدهند!
کمی آنطرفتر مردی با دشداشه سفید عربی و چفیهای که روی سرش بسته جلوی هر رهگذر تازه واردی را میگیرد و یک فنجان قهوه به دستش میدهد، حتی شبیه اربعینیها تعارفمان میکند: بفرما زائر بفرما. عراقیها را بخاطر اعتقادشان دوست دارم بخاطر آنکه
لازم نیست حتما تن خاکی بقیع را چند متر جلوتر رو به رویشان ببینند تا باورشان شود زائر هستند، همینکه بخاطر امام حسن علیهالسلام اینجا جمع شدهایم چنان عزت و احترام سرمان میگذارند که انگار همین حالا تازه از زیارت آقایمان بیرون آمدهایم!قهوه
را از دستش میگیرم و همان حوالی میایستم بین صحبتهایش با دیگر آقایان متوجه میشوم امشب، اینجا و در این مهمانی یک کیلومتری ۱۵هزار نفر اطعام میشوند. سراغ بانیها را که میگیرم، میگوید:«دخترم بانی امام حسن علیهالسلام است. برای اینکه این سفره پهن بشود اهل
محل از یک کیسه قند برایمان آوردند تا ده کیلو گوشت. اینجا آن خادمی که میلیونی هزینه کرده با پیرزنی که یک پنج تومنی تا خورده را با نیت کف دستهای ما گذاشته فرقی با هم ندارند. مهم این است تمام اهل محل چه ایرانی چه عراقی و چه افغانی اسکناس روی اسکناس گذاشتهاند
تا این دو میلیارد جمع و این مهمانی به پا شود.»
موکبی که به جنگ بیراههها رفت
برای مصاحبه میان خادمهایی که در هر گوشه و کنار کاری را به عهده دارند میچرخم اما کمتر کسی راضی به گفت و گو میشوند، چند نفریشان سیدصادق آیینی را معرفی میکنند، میگویند:«سید گفتنیها زیاد دارد.»جوان پختهای است
و از بین تعریفهای خادمهای دیگر متوجه میشوم بزرگترین موکب اینجا برای اوست البته نه اینکه بزرگیاش وسیلهای برای تفاخر باشند نه، موکب سیدصادق یک ویژگی خاص دارد لباس خادمیاش را اگر بخواهی بپوشی حتما باید نوجوان باشی! و چهقدر برای نوجوانها حس خوبی است که
مسئولیت بزرگترین موکب بلوار قدس ردی شانه آنهاست.میان آن همه سر و صدا و شلوغی مینشینم پای صحیتهای سید صادق و داستان این موکب خاص را از او طلب میکنم. کلماتش ایرانی است اما مثل حروف عراقی از ته حلق و محکم ادا میشوند. ۵ سالی است که
موکبشان راه افتاده است، وقتی دید از جامعه تا رسانه همه برای نوجوان دام پهن کردهاند که آهسته آهسته او را از مسیر دین به بیراهه بکشند، نتوانستند ساکت بنشیند. خودش هم میدانست که نمیتواند یک تنه شاخ این غول را بکشند اما میتوانست حداقل دست جوانهای دور و
اطرافش را بگیرد و پایشان بیشتر از پیش پای کار اهلبیت بند کند! برای همین موکب را با این شرط راه انداخت. حالا باید ببینی! ارادت این نوجوانها در کفهی عشق، با پیرغلامها برابری میکند.
معجزهای در دل خدمت
خوب میدانم حتی رهگذرهای خانه اهلبیت علیهم السلام آنها که گاهی یادی از ائمه میکنند هم از کرامتشان خاطره دارند چه برسد به مردی که عمرش را وقف خادمی کرده است. برای همین امتیاز این مرحله را از دست نمیدهم و بین خاطرات سیدصادق دنبال عنایتی
میگردم که به چشم همهی اهالی محل آمده باشد. میگوید:«ایام محرم چندسال پیش، یک زوج عراقی با نوزادشان برای درمان مهمان یکی از اهالی محل شده بودند. نوزاد مشکل بینایی داشت و به تشخیص پزشکان چشمهایش به طور کامل بینایی نداشتند. یک شب ما
مشغول آشپزی پای دیگ بزای حضرت علیاصغر علیهالسلام بودیم که پدر بچه سری به موکب ما زد و گفت:« اگر بچهی من تا فردا شفا بگیره و نیاز به حراحی نداشته باشد من همه آن ۲۰۰۰هزار دلاری که برای هزینه درمان گذاشته بودم را نذر موکب میکنم.» توسل کردیم به حضرت علیاصغر
و صبح دکتر بعد از معاینه گفته بود: کی به شما گفته چشمهای نوزادتان مشکل دارد؟! این از همهی ما سالمتر است!»
خیابان کمکم آرام میگیرد، اما نور ریسهها هنوز در تاریکی شب چشمک میزنند. صدای آخرین زائران در کوچهها میپیچد و بوی اسپند از کنار موکبها بلند میشود. چشمهای شاد آن دخترک افغان را دوباره میبینم که روی میوههای در دستش رژه میرود، نگاهم
دوباره به عکس شهید دارستانی میافتد، به نوجوانهایی که آخرین سیخهای کباب را روی ذغال میچینند. با موکب خانمها وداع میکنم.
مثل آن مرد عراقی خودم را زائر خطاب میکنم، انگار روحم چندساعت جسمم را اینجا گذاشته و خودش یک دل سیر کنار قبرهای خاکی بقیع نشسته و زیارتنامه خوانده، آنقدر سرخوش از زیارتم که ۱۶۶۶ کیلومتر فاصله برایم معنا ندارد. لبخند روی لبهای دیگران
هم شبیه لبخند من است، یک جنس و یک رنگ، مثل اینکه طعم شیرین این زیارت زیر زبان آنها هم نشسته باشد! کسی آرزوی همهی ما را زبرلب زمزمه میکند:«کاش این سفره روزی تا خود بقیع برسد...»