به گزارش تحلیل ایران ، امروز یکشنبه، هشتم تیرماه، در میدان خراسان مراسم تشییع جنازه شهید علیرضا قنبری برگزار شد. میدان خراسان که از دیرباز به دیار شهیدان مشهور است، بار دیگر مملو از جمعیتی شد که با دلی پر از اندوه و عشق، برای بدرقه این جوان رشید و معلم بسیجی
آمده بودند. مردم شهیدپرور منطقه با حضور پرشور خود، ارادت عمیقشان را به علیرضا که در حمله ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی به شهادت رسید، نشان دادند.
صدای مداحان و نوحهسراییها فضای میدان را پر کرد و اشکها به گونهای بیصدا جاری بود که گویی تمام آسمان و زمین در سوگ این شهید همراهی میکردند. علیرضا، که چهار سال به صورت افتخاری در بسیج خدمت کرده بود، امروز با شکوه و احترام بدرقه شد تا راهش که سرشار از
ایثار و عشق به وطن بود، همیشه در دلها زنده بماند.
این تشییع همزمان با سومین روز از ماه محرم، ماه عزای سالار شهیدان، برگزار شد؛ زمانی که یاد و نام امام حسین (ع) و یاران باوفایش، همچون علیرضا، که جان خود را فدای عدالت و آزادی کردند، در دلها زندهتر و معنویتر از همیشه است. حضور پرشور مردم در این روزهای
سوگواری، پیوندی عمیق میان راه شهدا و مسیر حسینی بود که به زیبایی در هم تنیده شده بود. روز گذشته نیز پیکر مطهر علیرضا با فرماندهان شهید تشییع شد، اما هممحلهایها نیز میخواستند برای آخرین بار با او وداع کنند.
خاله علیرضا از او میگوید؛ علیرضا همیشه آرام و بیهیاهو بود. در دلش صبر موج میزد؛ آنقدر که هرگز شکایتی نمیشنیدی. در بسیج با دل و جان به صورت افتخاری خدمت میکرد. حرفی نمیزد مگر اینکه کسی از او سؤال کند؛ سکوتی پُر معنا داشت. از همان ۲ سالگی، وقتی کوچک
بود، در هر راهپیمایی و تشییع شهدا شرکت میکرد، مثل پرندهای که عاشق پرواز بود و مسجد خانه دومش بود؛ همیشه پای کارهای مسجد بود، بیمنت و بیادعا.
دانشآموزانش باور نمیکردند که معلم مهربانشان آسمانی شده
سه سال معلم بود، اما نه فقط معلم، بلکه یک دوست و پشتیبان واقعی برای بچهها. دانشآموزانش همیشه تعریف میکنند که علیرضا با هزینه شخصی سالن میگرفت و آنها را به فوتبال میبرد. معلم مهربان دبستانیها بود و بچههای دبستان روز اول که به خانه ما آمدند، باورشان
نمیشد که معلم دوستداشتنیشان به شهادت رسیده باشد.
هر کاری که به او میگفتیم، با همان صدای نرم و دلنشینش میگفت: «چشم». خواهرم میگوید: «هیچ وقت ندیدم حتی یک بار به من نه بگوید.» صدای بلند، عصبانیت، دلخوری؟ نه، همه چیز در وجودش آرام بود. در عید غدیر که مهمان ما بود، از ته دل خوشحال بود که ایران جواب اسرائیل
را داده. همیشه به ما گوشزد میکرد اگر مورد مشکوکی دیدیم حتماً اطلاع دهیم.
حلقه دامادی مزین به نگین شهادت شد
خواهرم انگشتری خریده بود برای او، برای خواستگاری... اما سرنوشت طور دیگری رقم خورد. حالا انگشتر مانده و داماد به شهادت رسیده. وقتی خبر دادند باید ساختمان را تخلیه کنند، علیرضا از طبقه چهارم به طبقه اول رسید که موشکها درست همانجا فرود آمدند، جایی که او بود.
چهار طبقه آوار روی هم ریخت و پیدا کردن پیکرش چهار روز طول کشید. آن روز تمام قلبهای ما شکست.
یک ماه بود که از او برای کارهای فرهنگی دعوت کرده بودند به بسیج مستضعفین بپیوندد. به رهبر انقلاب عشق میورزید، حرفهای آقا ورد زبانش بود. بیانیه گام دوم را برای ما میخواند و میگفت: «آقا از ما اینها را میخواهد.»
از آزادگی پدر تا شهادت پسر
پ
درش که ارتشی و جانباز دوران دفاع مقدس است، ۲ سال سرباز و ۲ سال اسیر بود... پدری آزاده و جانباز که علیرضا راهش را با افتخار ادامه داد.
علیرضا با اینکه از سربازی معاف بود، خودش همیشه میگفت؛ «دوست دارم سربازی بروم، دوست دارم برای جامعهام مفید باشم.» چهار سال بود که بیمنت، افتخاری، در بسیج خدمت میکرد.
این بود علیرزای ما، این بود روح بزرگش، این بود صدای سکوت و صبرش که هنوز در قلب همه ما میپیچد. اگر بخواهیم از او حرف بزنیم، فقط میشود گفت؛ علیرضا یعنی عشق به ایران، یعنی صداقت، یعنی خدمت بیدریغ.