موضوعات ‌مرتبط: اجتماعی سینما و تئاتر

a/186706 :کد

خنده‌های تلخ ارژنگ در غربت

نعیمه صفری تبار

  شنبه ۰۳ آبان ۱۴۰۴ — ۱۷:۵۶
تعداد بازدید : ۲۶   
 تحلیل ایران -خنده‌های تلخ ارژنگ در غربت

در قاب ویدیو، او لبخند می‌زند و شوخی می‌کند؛ اما میان جملات ارژنگ امیرفضلی چیزی از خستگی و حسرت شنیده می‌شود

به گزارش تحلیل ایران ، در نگاه اول، مهاجرت واژه‌ای روشن است؛ پنجره‌ای باز به سوی آینده‌ای تازه. در خیالات بسیاری، بیرون رفتن از مرزها به‌معنای ورود به سرزمین نظم و رفاه است، جایی که در آن امنیت و آسایش، بی‌دغدغه در دسترس همه قرار دارد. اما هرچه فاصله میان رویا و واقعیت بیشتر می‌شود، سایه‌ «پشیمانی» هم سنگین‌تر می‌افتد. این روزها، از میان هزاران روایتی که از مهاجرت به غرب شنیده می‌شود، صدای کسانی هم بلند است که می‌گویند: «رفتن همیشه رسیدن نیست.»

 

یکی از این صداها، صدای آشنای ارژنگ امیرفضلی است؛ بازیگری که با طنز و خنده در ذهن مردم مانده، اما با همان زبان شوخ و تندش، تجربه‌ای تلخ از زندگی در غرب را روایت می‌کند. او از کانادا، شهری پر زرق‌وبرق در نگاه بسیاری از ایرانیان، حرف می‌زند و از روزمرگی‌هایی می‌گوید که در پشت ویترین رفاه پنهان مانده‌اند؛ از اجاره‌ خانه و بیمه‌ ماشین تا قبض برق و خریدهای هفتگی، که هرکدام به زبانی ساده، از «زندگی سخت در سرزمین راحتی» سخن می‌گویند.

امیرفضلی در یکی از ویدیوهایش با خنده‌ای تلخ حساب می‌کند سه‌هزار دلار درآمد، دو‌هزار‌و‌چهارصد دلار اجاره، چهارصد دلار بیمه، صد دلار موبایل، صد دلار اینترنت، دویست دلار خریدهای جزئی، و ناگهان همه چیز تمام می‌شود؛ درست همان لحظه‌ای که دندان‌درد می‌گیرد و باید نهصد دلار برای دندان‌پزشکی بپردازد. طنز تلخی که در میان جملاتش جاری است، چیزی بیش از شوخی است؛ روایت انسانی است که در میانه‌ی آرزو و واقعیت مانده و دارد به آرامی اعتراف می‌کند که «آن‌سوی آب، همیشه آبی‌تر نیست.»

اما پشیمانی از مهاجرت فقط در حساب‌وکتاب‌ها خلاصه نمی‌شود. لابه‌لای حرف‌های او، دلتنگی هم موج می‌زند؛ دلتنگی برای خیابان‌های شلوغ، برای سفرهای کوتاه شمال، برای کویر، برای دربند. جایی در گفت‌وگویش می‌گوید: «اگه بخوام یه جا برم ریلکس کنم و یه نفسی بکشم، اولین جایی که به ذهنم می‌رسه ایران. اونجا آدم نفس می‌کشه.»

این جمله ساده، شاید بهترین تصویر از حس مشترک خیلی‌ها باشد؛ کسانی که با هزار امید رفته‌اند، اما هنوز در هر نسیم و بویی، دنبال ردّی از وطن‌اند.

 

در نگاه جامعه‌شناسان، مهاجرتِ احساسی و ناگهانی یکی از پرخطرترین تصمیم‌های انسانی است؛ تصمیمی که معمولاً در اوج نارضایتی و با وعده‌های اغراق‌آمیز گرفته می‌شود. در سال‌های اخیر، تبلیغات پررنگ درباره‌ی «زندگی آسان در غرب» در شبکه‌های اجتماعی، تصویری ساختگی از واقعیت مهاجرت ساخته است؛ تصویری که در آن همه موفق‌اند، همه لبخند می‌زنند و هیچ‌کس از فشار اقتصادی یا تنهایی حرف نمی‌زند. اما پشت این تصویر، دنیایی نه‌چندان روشن وجود دارد؛ دنیایی که در آن آدم‌ها نه به خاطر نبود نان، بلکه به خاطر نبود معنا خسته می‌شوند.

ارژنگ امیرفضلی در روایتش، به‌ظاهر دارد شوخی می‌کند، اما در واقع دارد هشدار می‌دهد؛ از فاصله‌ میان «تصویر» و «تجربه». می‌گوید اینجا همه چیز هست، «به وفور»، اما قیمتش آرامش است. می‌گوید مردم در خیابان می‌روند و می‌آیند، بعضی شادند، بعضی غمگین، «مثل ایران»، فقط با این تفاوت که غم در چهره‌ها بی‌صدا‌تر شده. و این شاید همان نقطه‌ای است که خیلی از مهاجران در نهایت به آن می‌رسند؛ جایی که رفاه هست، اما رضایت نیست.

در میان گفت‌وگوهای مهاجران بازگشته، تکراری‌ترین جمله این است: «فکر می‌کردم آنجا همه‌چیز دارم، اما خودم را جا گذاشته بودم.» این جمله، چکیده‌ احساسی است که در روایت امیرفضلی هم حس می‌شود. او به زبان طنز می‌گوید و می‌خندد، اما زیر لایه‌ی خنده، خستگی پنهانی جریان دارد؛ خستگی از تکرار، از کار بی‌وقفه، از شهرهایی که سردی‌شان فقط به هوایشان محدود نیست.

 

پدیده‌ پشیمانی از مهاجرت، فقط در میان هنرمندان یا چهره‌های شناخته‌شده نیست؛ بلکه در بسیاری از خانواده‌های عادی ایرانی نیز وجود دارد. خانواده‌هایی که رفتند تا «زندگی بهتری» بسازند، اما در مواجهه با هزینه‌های زندگی، فشارهای روانی و نبود شبکه‌ حمایتی، به مرور احساس کردند جای درستی نرفته‌اند. آن‌ها معمولاً به ایران بازنمی‌گردند، چون بازگشت در فرهنگ مهاجرت، شبیه شکست تلقی می‌شود. اما در خلوت، بسیاری‌شان اعتراف می‌کنند که اگر زمان به عقب برمی‌گشت، شاید تصمیم دیگری می‌گرفتند.

این‌جاست که روایت‌هایی مثل گفته‌های ارژنگ امیرفضلی ارزش پیدا می‌کند. او نماینده‌ نسلی است که با چمدانی پر از امید رفت، اما در مقصد، خودش را در محاصره‌ قبض‌ها، مالیات‌ها و تنهایی یافت. روایت او شاید به ظاهر طنز باشد، اما در واقع نوعی اعتراف است؛ اعترافی به زبان شوخی، از ترسی جدی.

 

وقتی در ویدیوهایش از آرزوی بازگشت حرف می‌زند، از «ایران به عنوان مقصد سفر رویایی» یاد می‌کند. این جمله شاید طنز به نظر برسد، اما پشت آن نوعی اشتیاق پنهان برای بازگشت به خویش نهفته است؛ به فرهنگی که گرچه پر از مشکل است، اما هنوز معنا دارد. انسان، هرجا که برود، در نهایت دنبال معناست. شاید همین معناست که در غربت، با همه نظم و امنیتش، سخت‌تر پیدا می‌شود.

پشیمانی از مهاجرت، به معنای نفی رفتن نیست؛ بلکه دعوتی است به دیدن واقعیت، پیش از آنکه تصمیم گرفته شود. مهاجرت اگر بر پایه آگاهی و ضرورت نباشد، به جای دروازه‌ امید، تبدیل می‌شود به تکرار همان چرخه‌ نارضایتی، فقط با زبانی دیگر و در کشوری دیگر.

در پایان روایت امیرفضلی، لبخندش هنوز روی لب است، اما معنایش عوض شده. او از کشوری سخن می‌گوید که قرار بود «بهشت» باشد، اما در نهایت، همان دغدغه‌هایی را دارد که از آن گریخته بود. شاید تنها تفاوت در این باشد که حالا دلتنگی هم به آن اضافه شده است.

در جهانی که مهاجرت به رویای عمومی تبدیل شده، روایت‌هایی از این دست، آینه‌هایی کوچک‌اند برای تصمیم‌های بزرگ. گاهی لازم است به جای نگاه از دور، صدای کسانی را شنید که از نزدیک دیده‌اند و حالا با صراحت می‌گویند: «رفتن همیشه رسیدن نیست.

                               

  نعیمه صفری تبار
 
  آدرس ایمیل :
  آدرس سایت/وبلاگ:
  از همین نویسنده : نگاه خاص شهید رئیسی به سینما


  ارسال نظر جدید:
      نام :        (در صورت تمایل)

      ایمیل:      (در صورت تمایل) - (نشان داده نمی شود)

     نظر :